Part 89

210 33 41
                                    


دین اهسته کس رو روی تخت خوابوند. سریع شمعی روشن کرد تا صورت کس رو ببینه. زیر لب مدام لعن و نفرین میفرستاد.

صورت کس مثل گچ سفید شده بود و رد قرمز خونی که از بینی و دهانش جاری بود بیشتر خودنمایی میکرد.

دین داخل اتاق بالا و پایین میرفت و منتظر میلر بود. مدام به سینه ی کس خیره میشد تا مطمئن بشه نفس میکشه.

پس اون میلر لعنتی کجا بود!

دوباره نگاهی به کس انداخت.

کس...

در تمام این مدت ، هیچ وقت حال کس انقدر بد نشده بود و این دین رو میترسوند.

صدای پایی  که با عجله نزدیک میشد به گوش رسید و بعد تقه ای به درخورد

دین سریع در رو به روی میلر باز کرد. میلر با دیدن نگاه نگران دین فهمید بابی راست میگفته.

دین : کدوم جهنمی بود! عجله کن!

میلر : عذر میخوام قربان. ریزا معطلم کرد. سراغ شما رو میگرفت...

ریزا؟

دین فرصتی برای فکر کردن نداشت. فعلا تنها چیز مهم کس بود

میلر جلوتر رفت و کس رو بررسی کرد. چشمش به خونی که گوشه ی دهان و بینی کس بود افتاد. : چی شده؟

دین با عصبانیت زیر لب گفت : نمیدونم... کاری از دستت بر میاد؟ همین یکم پیش نمیتونست حتی نفس بکشه!

میلر چشمای کس رو بررسی کرد و بعد سری تکون داد و سر جاش ایستاد : براش اکسیژن رو میارم. ولی باید مراقبش باشید تا بیدار شه. فعلا بیهوشه. به مسکن نیازی نداره. دارو رو اینجا میذارم تا هروقت بیدار شد بهش بدید.

دین به سرنگی که میلر روی میز گذاشت اشاره کرد : چند تا دیگه از اون ها مونده؟

میلر : چیز زیادی نمونده. این یکی رو قایم کردم. ریزا اخرین باری که اومد مخصوصا تعداد این ها رو شمرد و یادداشت کرد

‎دین زیر لب ناسزایی داد

میلر: بهتره تا حد ممکن کمتر ازشون استفاده کنیم

دین صداشو بالا برد : برام مهم نیست! گوش کن میلر! از داروهایی که امروز اوردم هرچقدر لازم باشه مصرف میکنم فهمیدی؟!

میلر سری به نشان اطاعت تکون داد و نگاهی به سمت کس انداخت  : باید چیز دیگه ای هم پیدا کنیم که بتونه بهش کمک کنه. دارو ها دیگه اثر چندانی ندارن...

دین بغضش رو به سختی فرو داد و با اخم سعی کرد نشون نده که با هر بار پلک زدن چشماش در غبار اشک تار میشه. سری تکون داد و به کس خیره شد.

میلر : زود بر میگردم

دین به سمت کس رفت و پارچه ای برداشت تا صورتش رو پاک کنه. صدای نفس های سخت کس در اتاق ساکت بلندتر از حالت عادی بود و روح دین رو میخراشید. اهسته و با دقت کس رو به پهلو چرخوند تا اگر دوباره خون بالا اورد اون رو خفه نکنه.

میلر با تنها کپسول اکسیژن کمپ برگشت. ماسک رو روی دهان کس گذاشت و تنظیم کرد. بعد ایستاد و اماده مرخص شدن شد : صبح باید برش گردونم. وگرنه ریزا توی سرشماری متوجه نبودنش میشه

دین اخمی کرد : به جهنم! اگر کس بهش نیاز داشته باشه مهم نیست ریزا متوجه چی بشه!

میلر سری تکون داد : بله رئیس

دین : میتونی بری ...
و اهسته اضافه کرد : ممنونم

میلر سری تکون داد و رفت

دین تا صبح کنار کس نشست و تک تک نفس های سخت و صدا دارش رو شمرد.

کس باید زنده میموند! مخلوط خشم و نگرانی درست در زیر پوسته ی حس بیچاره گی ، داشت دین رو از درون میخورد و نابود میکرد. نمیفهمید چرا کس این کار رو برای پارکر کرد. شاید اگر با خودش رو راست بود، این حس حسادت بود. نمیتونست تحمل کنه اون خودش رو برای کسی به این حال بندازه. ولی میدونست اگر جلوی کس رو میگرفت و پارکر میمرد، جور دیگه ای کس رو از دست میداد.

چقدر کس ازش دور شده بود که این طور مردن رو به بیشتر موندن کنارش ترجیح میداد !

اون لعنتی بهش قول داده بود!

از خودش متنفر بود.

حالا که از دست دادن کس انقدر نزدیک بود، دین با گوشت و پوست لمس میکرد که بدون کس هیچ زندگی براش قابل تصور نبود.

This Is How It EndsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon