Part 7

318 61 11
                                    

هانتر ها کس و دین رو به داخل پناهگاهشون بردند. زخم نیمه شفا یافته ی دین رو بخیه زدند و کمک کردند خودش رو تمیز کنه.

برای اولین بار بعد از ماه ها، غذای گرم و لباس تمیز در اختیارشون بود. هانتر ها باهاشون مثل قهرمان هایی که نجاتشون داده بودن رفتار میکردند.

ولی دین فقط نگران کس بود. بعد از این که اون کار احمقانه رو کرده بود و از گریسش استفاده کرده بود دوباره حالش خیلی بدتر شده بود.

هانتر ها نمیفهمیدن چرا دین با وجود زخم عمیقش بعد از چند ساعت هنوز تبدیل نشده بود یا چرا هانتر عجیبی که همراهش بود ناگهان انگار مریض شده بود و درد داشت. و یا چرا دین از کنار بدن بیجونش تکون نمیخورد. ولی مهم نبود. اونا قرص داشتن و این تنها چیزی بود که کمی به کس کمک میکرد و فقط همین فعلا برای دین مهم بود.

کس با بی حالی لیوان مشروبی که دین به لب هاش نزدیک میکرد رو قبول کرد.

با خودش فکر کرد باید خیلی داغون به نظر بیاد که دین اینطوری ازش مراقبت میکنه.

ولی در اون حال تنها چیزی که مهم بود این بود که دین خوبه و کنارشه. این دو تنها چیز هایی بودن که کس در اوج تبی که حالا نه فقط سینه ش، بلکه تمام بدنش رو میسوزوند، بهش فکر میکرد.

دین به درد روی تخت جا به جا شد و اهسته پارچه ی خیس رو روی بدن داغ کس کشید. اخم بین ابروهاش بود. با این که زخم پهلوش درد داشت و حرکت کردن با اون بخیه ها سخت بود ولی می دونست این درد در برابر چیزی که کس داشت تحمل میکرد هیچ بود.

می دونست که این کس بوده که اون رو شفا داده تا تبدیل به یکی از اون زامبی های لعنتی نشه. اگر کس نبود الان مرده بود...

ارو زمزمه کرد : نباید این کار رو میکردی کس...! ممکن بود بمیری!

کس چشمهای قرمز و تب دارش رو روی هم گذاشت و اهی کشید : اگر برات اتفاقی می افتاد .... بدون تو ...

دین با صدای گرفته و بغض گفت : خفه شو کس...

کس با دید تارش به دین نگاهی کرد و لبخند ضعیفی زد. اهسته دست دین که پارچه رو روی گردنش جا به جا میکرد گرفت : این حقیقته ... خودت میدونی ...

و دین میدونست. برای همین سرش رو پایین انداخت و به کارش ادامه داد. نمیتونست چشمای کس که اونطور ستایشگرانه نگاهش میکرد رو تحمل کنه. 

کس اهی کشید و دوباره چشم هاش بسته شد و این بار دیگه باز نشد.

این تب لعنتی باید زودتر قطع میشد. دین احتیاج داشت که کس رو دوباره سر پا ببینه.

***

کس بین کابوس و بیداری تب، بارها و بار ها از هوش می رفت و دوباره با وحشت به هوش می اومد. ولی دین هر بار کنارش بود.

گاهی وقتی با تقلا بیدار میشد دین درست بالای سرش بود و داشت موهای خیس عرقش رو کنار میزد. گاهی دین دستش رو گرفته بود و زمزمه میکرد. و گاهی دین در اغوش گرفته بودش و خودش در خواب بود.

ولی هر بار که دین رو کنارش حس میکرد ، انگار دوباره ارامش به جسمش تزریق میشد. نمی دونست توهم تبدارش بود یا واقعا رخ داده بود. ولی خاطره ای در ذهنش بود که هر بار به یاد می اورد، ارومش میکرد. لب های دین محکم و مطمئن روی لب هاش بود و دستای قویش صورتش رو نگه داشته بود و نوازش میکرد. هر بار که در اغوش دین بیدار میشد ته مایه ی این خاطره در ذهنش تداعی میشد و قلب مضطربش اروم میگرفت.

بار اخری که کس بیدار شد ، دین کمک کرد قرص هاش رو با اب بخوره. کس اهی کشید و چشماش رو بست. از این درد خسته شده بود. این حس ناتوانی و بیچارگی کلافه ش کرده بود.

دین که دید کس کمی هوشیار تر هست پرسید : چیزی می خوری ؟

کس : اب

دین دوباره بطری رو به لب های خشک کس نزدیک کرد .

کس : ممنونم دین ...

دین : بابت چی؟

کس : این چند روز... از من مراقبت کردی... ترکم نکردی...

دین صورتش رو در هم کشید و سرش رو پایین انداخت. زمان هایی بود که به رفتن و ترک کردن کس فکر کرده بود. ولی حالا می دونست که هیچ وقت نمی تونه کس رو ترک کنه. از این که زمانی حتی به این فکر کرده بود شرم داشت.

دین صداش رو صاف کرد : پس بهتره حواست رو خوب جمع کنی و فکر نکنی می ذارم ترکم کنی...

کس لبخند ضعیفی زد : هرگز دین .. هرگز ترکت نمی کنم...

دین صدای اوهومی از ته گلوش در اورد

کس : زخمت چطوره؟

دست دین ناخوداگاه به سمت پانسمان پهلوش رفت. نگاهش رو از کس میدزدید: داره بهتر میشه... نباید اینکارو میکردی

کس: پشیمون نیستم

لحن دین محکم شد : قول بده دیگه هیچ وقت چنین کاری نمیکنی!

کس: نمیتونم قولی بدم که شاید نتونم بهش عمل کنم

دین دندون هاش رو روی هم فشرد ولی حرفی نزد.

کس یک دنده تر از چیزی بود که دین فکرشو میکرد

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now