Part 113

138 23 1
                                    


بعد از رفتن دین و کس از کمپ همه چیز عوض شده بود. جو سنگینی تمام کمپ رو گرفته بود ولی هیچ کس در این باره حرف نمیزد. ناتالی هنوز خشم و نفرت رو در بین هانتر ها حس میکرد و انگار هیچ کس واقعا براش مهم نبود دو نفر از اعضای اصلی کمپ از اونجا رفتند. و هیچ کس هم اهمیتی  نمیداد که اونها به احتمال زیاد اون بیرون دووم نمی اوردند.

همه به جز چند نفر در کمپ روال عادی زندگی رو از سر گرفته بودند. ناتالی این مدتی که پارکر در حال بهبودی بود ازش مراقبت میکرد. وقتی که پسرک فهمیده بود چه اتفاقی در کمپ افتاده کاملا وحشت زده و عصبی شده بود. باورش نمیشد کس و دین از اونجا رفته باشن. ناتالی سعی کرده بود قانعش کنه که این بهترین کار ممکن بوده. ولی بیشتر از اون نگران بابی بود. همه این اتفاقات تاثیر زیادی روش گذاشته بود و ناتالی کاملا حس میکرد که دوست قدیمیش روز به روز بیشتر در خودش فرو میره.

هر وقت بهش سر میزد ، مست و بد اخلاق در اتاقش گوشه ای با یک بطری مشروب نشسته بود و گاهی به چند عکسی که تنها چیز های باقی مانده ش از گذشته بود خیره میشد.

لازم نبود سوالی بپرسه. ناتالی میدونست که بابی نگران دین و کس بود. اونها تقریبا مثل پسرش بودند. تنهایی کمپ و تحقیر هانتر ها بدجوری داشت پیرمرد رو از پا می انداخت.

ناتالی بطری مشروب رو از دست شل بابی گرفت و محکم روی میز کوبوند. با صدای بلندش بابی جا خورد و نگاهش رو برای اولین بار به سمت ناتالی دوخت.

بابی: چه خبره! هیچ معلومه چکار میکنی؟

ناتالی : تو معلوم نیست داری چکار میکنی! اوضاع کمپ بد جوری بهم ریخته !

بابی : برام مهم نیست.

ناتالی جلو اومد و ادامه داد : ریزا و هانتر ها هنوز ...

بابی این بار بلند تر از بین دندون هاش غرید : گفتم برام مهم نیست، نشنیدی؟

ناتالی اهی کشید. انتظار دیگه ای هم نداشت. از وقتی دین رفته بود بابی هر روز بدتر شده بود. این روز ها کمتر کسی جرات داشت به کابینش بره تا حتی حالش رو بپرسه.

اتاق بهم ریخته و نمورش نشون میداد که دیگه هیچ کسی حاضر نیست حتی بهش کمک کنه. بابی همه رو از خودش دور میکرد، هرچند افراد زیادی هم نمونده بودند که بخوان بهش کمک کنن.

ناتالی : الان چند هفته س که از رفتن اون ها گذشته. تا قبل از این هم اون ها اون بیرون دووم ا‌ورده بودند. مطمئنم که هنوزم میتونن.

بابی با خشم به سمتش برگشت و تشر زد : نه مطمئن نیستی و خودت هم میدونی! لازم نیست برای ترحم این چرندیات رو تحویلم بدی !

ناتالی : بابی گوش کن اینطور نیست ...!

بابی : میتونی بری ناتالی. هنوز زنده ام پس خیالت راحت باشه!

ناتالی جلوتر اومد تا دوباره چیزی بگه ولی بابی داد زد : گفتم از اینجا برو! راحتم بذار!

به چشمای بهت زده و رنجیده ی ناتالی نگاه کرد و اهسته تر گفت : خواهش میکنم...

ناتالی بغضش رو فرو داد و بی صدا سرش رو تکون داد، بعد بدون هیچ حرفی اهسته کابین تاریک رو ترک کرد.

بعد از رفتنش بابی دوباره بطری مشروبش رو برداشت. کار دیگه ای از دستش بر نمی اومد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now