Part 122

97 17 1
                                    


دین تمام مسیر پشت سر پسرک که به سرعت راه رو نشون میداد تلو تلو میخورد و سعی می کرد تعادلش رو حفظ کنه. سرش بد جوری گیج می رفت و با خودش فکر می کرد کاش کس اینجا بود و بهش کمک می کرد.

هنوز از حرف هایی که کس زده بود کاملا بهم ریخته بود و حالا این موضوع جدید تمام تمرکزش رو می طلبید. هانتر های چیتاکوا اینجا بودند؟ چطور پیداشون کرده بودند؟ چی از جونشون می خواستند؟ دلشوره ی عجیبی گرفته بود. فکر نمی کرد اونقدر برای اونها ارزش داشته باشه که این همه راه بیان و خودشون رو به خطر بندازن فقط برای اینکه کاری کنن تا مارک اون ها رو از کمپ خودش بیرون بندازه.

پسرک با اضطراب مدام به پشت سرش نگاه می کرد تا مطمئن بشه دین هنوز دنبالش میاد. انگار اون هم فهمیده بود چقدر وضع بدی داره و به زور سر پا ایستاده.

دین نمی خواست با این سر و وضع اونجا بره. نمی خواست هانتر ها اون رو با این حال داغون ببینن.

پسرک رو به روی یکی از اتاق های مدرسه ی قدیمی ایستاد و اشاره کرد : اینجاس اقا.

دین نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست. بعد شونه هاش رو محکم کرد و قدم به جلو گذاشت.

اولین کسی که دین دید مارک بود که سریع جلو اومد و بازوش رو گرفت : هی ! اینجایی! خوشحالم می بینم بهتری ! بیا بشین دین.
دین سریع اتاق رو برانداز کرد و چیزی که دید حسابی غافلگیرش کرد .

در سمت دیگه ی اتاق دو جفت چشم نگران بهش خیره شده بود. دین چند لحظه مکث کرد : مارکوس؟ دیویدسن؟! شما اینجا چکار می کنید؟

مارکوس و دیویدسن نگاهی به هم انداختند. هرچند خودشون هم ظاهر چندان خوبی نداشتند انگار اونها هم از دیدن دین در این وضع تعجب کرده بودند.

مارکوس جلو اومد : نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم دین! همه فکر می کردیم که شما دوتا...

دین اخمی کرد و جوابی نداد : چه خبر شده ؟ برای چی اینجا اومدید؟

دیویدسن : وضع چیتاکوا اصلا خوب نیست دین... اتفاقات زیادی افتاده... تمام اذوقه تموم شده ... عده ی زیادی مریض شدن و یا فرار کردن... زندگی غیر ممکن شده... برای کمک به اینجا اومدیم...

دین جلو اومد : پس ریزا اونجا چه غلطی می کنه؟

دیویدسن : ریزا مرده دین... حداقل اینطور فکر می کنیم... اون و تیمش هیچ وقت از اخرین هانتش بر نگشتن...

دین : پس بابی چی ؟ اون کجاست؟!

مارکوس و دیویدسن هر دو سرشون رو پایین انداختند.

دین تلو تلوخوران جلو اومد. تمام بدنش از ترس می لرزید. با اینکه از جوابشون وحشت داشت ولی داد زد : یالا حرف بزنید! اون کجاست؟

دیویدسن با صدای گرفته زمزمه کرد : از کمپ رفت... مدت زیادی از رفتنش گذشته ... بعید می دونیم کسی اون بیرون تنها دووم بیاره... مخصوصا این که بابی حتی نمی تونست راه بره ...

دین داد زد : بسه! این دروغه!

سرش گیج می رفت. باورش نمی شد چی داره می شنوه.

مارک با نگرانی بهش نگاه می کرد. هر لحظه می ترسید دین از پا بیوفته .

مارکوس : متاسفم ولی این حقیقته ... اینجا اومدیم تا یکم دارو و غذا بگیریم... چند نفر از مریض ترین هانتر ها رو مجبور شدیم با خودمون بیاریم... ناتالی گفت این تنها شانسمونه...

با شنیدن اسم ناتالی دین دوباره سرش رو بالا اورد : ناتالی ؟ اونم اینجاست؟

دیویدسن : اره اونم اینجاست. الان پیش پارکر در درمانگاه باید باشه. ناتالی می گفت این جا تنها جایی هست که شانسی برای همه وجود داره... فکر کنم حدس می زد شما رو اینجا پیدا کنیم... دین خواهش می کنم... به کمک نیاز داریم... باید به چیتاکوا برگردی!

دین بقیه حرف هاشون رو نمی شنید. با تمام سرعتی که بدن خسته و بیجونش اجازه می داد در راهرو ها می دوید تا خودش رو به درمانگاه برسونه. فقط ناتالی بود که دین واقعا به حرفش اعتماد داشت. باید می فهمید چه بلایی سر بابی اومده.

This Is How It Endsحيث تعيش القصص. اكتشف الآن