Part 111

130 22 11
                                    


کس به سختی به دین کمک کرد تا به کابینش برسه و سریع در رو پشت سرشون بست. صدای فریاد و ناسزا هنوز از بیرون به گوش میرسید.

دین به زحمت سرپا ایستاده بود. صورتش حالا زیر باریکه های قرمز خون و کبودی های متععدی به سختی قابل تشخیص بود. کس اون رو تلو تلو خوران روی صندلی نشوند و با عجله دنبال چند تکه پارچه و ظرف اب رفت.

تمام مدتی که صورت دین رو پاک میکرد دین هیچ حرفی نمیزد. نگاه ماتش به نقطه ای خیره شده بود و این کس رو میترسوند .

نمیدونست توی اون جلسه چه اتفاقی افتاده بود. ولی میدونست که هرچی هست، به خاطر خودش بوده که دین به این روز افتاده بود. حالا و بهد از شنیدن اون حرف ها بود که میفهمید که چرا تمام این مدت دین سعی میکرد ازش فاصله بگیره و چیزی که بینشون بود رو مخفی کنه. کس برای اولین بار بود که طعم تلخ این نفرت عمیق رو اینطور میچشید.

کمی بعد ضزچربه ای به در خورد و صدای بابی به کوش رسید: هی! در رو باز کن!

کس در رپ باز کرد و بابی با ویلچرش سریع داخل اومد. نگاه نگرانش به دنبال دین بود. بعد پرسشگرانه به کس نگاه کرد. کس فقط سری تکون داد.

بابی: این دیگه چه جهنمی بود؟

دین برای اولین بار اهسته زمزمه کرد : از اینجا میرم.

بابی : چی گفتی؟

دین بدون اینکه سرش رو بالا بیاره تکرار کرد : از اینجا میرم... همین امروز.

بابی : دیوونه شدی؟

دین ناگهان نگاهش رو به سمت بابی انداخت. چنان خشمی در پشت چشم های دین میسوخت که بابی دیگه هیچ حرفی نزد.

دین به سختی از جاش بلند شد و به سمت تخت رفت. روی زمین زانو زد و با درد خم شد. میخواست چیزشی از زیر تخت پیدا کنه. کس میدونست که دین به چی فکر میکرد. بهش حق میداد. کمپ دیگه برای دین امن نبود.

کس: همراهت میام.

دین حرفی نزد. اهسته از زیر تخت کیفی بیرون کشید و روی تخت انداخت.

بابی: صبر کن ببینم! کس تو نمیتونی! کجا میخواید برید؟ هیچ معلوم هست؟!

دین بدون نگاه کردن به بابی بلند تر گفت : کس اینجا در خطره... باید از اینجا ببرمش ...

با شنیدن این حرف چیزی در سینه ی کس فشرده شد.

کس: دین صبر کن! تو این کار رو به خاطر من که نمیکنی مگه نه؟

دین با حرص لباس ها و تفنگ نقره ایش رو در کیف میجپاند و جواب سوال کس رو نداد. بهجاش فقط گفت: وسایلی مه لازم داری رو بردار... دیگه نمیخوام حتی یک دقیقه اینجا بمونم.

بابی با وحشت و ناباوری به ا‌ونها نگاه میکرد : بعدش که چی!؟ اون بیرون دووم نمیارید!

دین جشم هاش رو بست و اه عمیقی کشید . بعد از مکث طولانی گفت: کس بهتره... از پسش بر میایم. قبلا هم تنهایی اون بیرون بودیم.

بعد نگاهی به بابی انداخت: چیزی که دووم نمیارم اینجا و این کمپ هست. متاسفم تنهات میذارم ولی چاره ای نیست.

بابی دیگه حرفی نزد. دین کاملا تصمیم خودش رو گرفته بود. چند ثانیه ی طولانی نگاه اون دو با هم کره خورده بود. دین انتخاب کرده بود که کس رو نجات بده و میدونست نمیتونه بابی رو هم با خودش ببره. ولی به دین حق می داد. انتظار دیگه ای هم نداشت. دین بدون کس نمیتونست ادامه بده. حداقل اینطور بابی خیال میکرد که بودن کس کنارش بهش انگیزه ی کافی برای جنگیدن و زنده موندن رو بده.

در سکوت به اونها نگاه میکرد که وسایل خودشون رو بر میداشتند تا برای همیشه از اونجا برن. نمیتونست باور کنه که شاید این اخرین باری باشه که اون ها رو میبینه.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now