Part 126

100 14 0
                                    


جاده در سکوت طی می شد و تنها صدایی که کمی خلا رو پر می کرد صدای یکنواخت موتور ایمپالا بود. دین دیگه نه عجله ای داشت و نه انگار مقصدی برای رسیدن. در نگاه بی حالتش هیچ چیز قابل تشخیص نبود. حتی یک کلمه با کس حرف نزده بود و کس هم به سکوتش احترام می ذاشت.

چند ساعت بعد خورشید غروب کرده بود ولی هنوز به جایی نرسیده بودند. حداقل دین هنوز انقدر به اطراف توجه داشت که در یکی از مسیر های انحرافی که به یاد داشت باک بنزین رو در یک جایگاه متروکه پر کنه.

صدای خشک دین که به خاطر ساعت ها سکوت و زجه های چند ساعت پیشش بود سرد و بی حالت سکوت رو شکست : باید دوباره گبریل رو صدا کنی... با اون لعنتی حرف دارم!

کس جا خورد. انتظار این حرف رو نداشت : سعی می کنم صداش کنم دین. ولی اون به خاطر من نمیاد... نمیدونم اصلا بیاد...

دین : همین که گفتم! نمی خوام چیزی بشنوم ... تنها کسی که می تونه این جهنم رو تموم کنه اون ترسوی بزدله...

با این که کس از این که دین برادرش رو این طور خطاب می کرد خوشحال نبود ولی چیزی نگفت.  بار اولی نبود که دین در مورد فرشته ها این طور حرف می زد و کس می دونست اخرین بار هم نخواهد بود .

کس اهی کشید و چشم هاش رو بست و تمرکز کرد. اهسته زیر لب به انوکی شروع به زمزمه کرد. بعید می دونست گبریل پیداش بشه. گبریل به سختی تمام این مدت زنده بودنش رو مخفی کرده بود . نمی دونست کجاست ولی اومدنش پیش اونها اصلا اسون به نظر نمی رسید.

هیچ کدوم دیگه حرفی انگار برای گفتن نداشتند ولی کس می دید که دین نقشه هایی در سر داره.

از گبریل خبری نبود ولی چند ساعت بعد کس از دور کم کم روشنایی کمپ مارک رو شناخت. دین جلوی در ترمز محکمی زد و منتظر موند. نگهبان ها سریع در رو براش باز کردند ولی دین حرکت نکرد.

کس نگاه پرسشگرانه ای به سمتش انداخت. دین به سردی چشم هاش رو روی کس فیکس کرد و گفت : می تونی پیاده شی کس.

کس اخمی کرد : منظورت چیه ؟

دین : منظورم رو می دونی. اینجا بمون. جات امنه.

کس : تو ... می خواهی چکار کنی دین ؟

دین نگاهش رو گرفت و به جلو خیره شد. هیچ حرفی نمی زد و هیچ چیز در نگاهش نبود.

کس : دین ... نه ! من جایی نمی رم.

دین جوابی نداد. ماشین هنوز روشن بود و نگهبان های در ورودی با استرس منتظر ورودشون بودند. تفنگ های اماده شون در تاریکی با ترس به اطراف می چرخید و اماده ی خطر احتمالی بودند.

سکوت ادامه داشت تا اینکه کس متوجه چند نفر شد که از داخل کمپ به سمتشون می دویدند. نزدیک تر که اومدند در نور جلوی ایمپالا بهتر مشخص بودند. دیویدسون و میلر و پشت سرشون چند هانتر دیگه به سرعت خودشون رو به اونها می رسوندند.

وقتی فاصله نزدیک شد دیویدسون بریده بریده شروع به حرف زدن کرد : دین خواهش می کنم! باید باهات حرف بزنیم! به کمکت احتیاج داریم.

نگاه بی تفاوت دین حالا روی دیویدسون و بقیه ی هانتر ها بود. می تونست حدس بزنه چی می خوان. درسته که میلر و دیویدسون جز تنها کسایی بودند که تا اخر از دین حمایت کردند ولی دین هنوز کاری که بقیه ی هانتر ها کرده بودند رو فراموش نکرده بود .

هانتر های دیگه شروع به همهمه کرده بودند و حرف دیویدسون رو تکرار می کردند.

دیویدسون : بیا داخل و استراحت کنید... دین خواهش می کنم... به حرف های ما گوش کن و بعد تصمیم بگیر... اونجا فقط هانتر ها نمی میرن... زن ها بچه هاشون دارن مریض میشن... دین ... التماس می کنم... به خاطر اونها بهمون کمک کن .

هانتر های دیگه بلند تر تکرار کردند : درست میگه - خواهش می کنیم - به خاطر خدا کمکمون کن ...

دین پوزخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت. چند ثانیه طولانی انگار در فکر بود. بعد چشم هاش رو بست و اهی کشید.

سرش رو بالا اورد و در چشم های تک تک هانتر ها نگاه کرد. : بر می گردم... ولی یه شرط دارم .

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now