Part 45

275 40 11
                                    



ریزا پشت سر دین به سمت کابین اخر میدوید. صدای قدم های عصبانیش در فضا میپیچید.

ریزا : داری چکار میکنی؟ نمی خوای بابت این کارش حرفی بزنی؟

دین بدون اینکه نگاهش کنه با لحن جدی گفت: حرف ها رو زدم و تو هم اونجا بودی و شنیدی!

ریزا دستش رو به کمرش زد و معترضانه گفت : می خوای این رفتار احمقانه توی کمپ باز هم تکرار بشه؟ باید نشون بدی که این کار های خودسرانه توی این کمپ جایی نداره!

دین با عصبانیت سمت ریزا برگشت و با انگشت تهدیدوار بهش اشاره کرد: به من نگو چکار کنم و چکار نکنم. نکنه یادت رفته که من ریس این کمپ هستم؟ چون چند شب با هم خوابیدیم دلیل نمیشه این طور گستاخی کنی! تا وقتی ازت نظری نخواستم بهتره سرت توی کار خودت باشه!

ریزا از عصبانیت سرخ شد. شوکه شده بود. می خواست جواب دیگه ای بده ولی میدونست بحث کردن با دین فقط اون رو بدتر میکنه. شاید به خاطر اینکه اونها دوستای قدیمی بودند دین نمیخواست بهش سخت بگیره ولی این کار حالا که دین رئیس کمپ بود اشتباه مهلکی بود. قانون کمپ باید برای همه رعایت میشد وگرنه نتیجه ای جز هرج و مرج نداشت.

ولی فعلا دین عصبی بود و نمیشد باهاش حرف بزنه. باید بعدا ترتیب کستیل رو میداد.

دین دوباره به راه افتاده بود : کاری که بهت گفتم رو بکن ریزا! چرا هنوز توی کمپی وقتی قراره ماشین رو برگردونی!

ریزا با حرص نفسش رو از بینیش بیرون فرستاد و به دین پشت کرد و رفت.

***

کس در کابین رو بست و بهش تکیه داد. دردی که تمام روز سعی کرده بود مخفی نگه ش داره حالا دیگه از کنترلش خارج شده بود. پاهای خسته و بی جونش دیگه تحمل وزنش رو نداشت برای همین همونجا پشت در روی زمین نشست.

خستگی هانت برای تهیه ی اذوقه و بعد هم نجات ناتالی کاملا از پا انداخته بودش. 

حرف های ریزا توی ذهنش مدام تکرار میشد. راست میگفت؛ دین تنها امید کمپ بود. هانتر ها همه برای زنده موندن بهش نیاز داشتن. مردن و زنده موندن کستیل برای هیچ کس اهمیتی نداشت و کس هم این رو می دونست. نباید دین رو به خطر می انداخت. باید وقتی دنبالش اومده بود ازش می خواست که برگرده.

صدای زجه های شیطانی که اسیر کرده بودند در کمپ میپیچید و بیشتر و بیشتر به قلبش چنگ می انداخت. میدونست دین داره چکار میکنه. دیدن دین در حال شکنجه کردن زجر اور بود. ولی نمیتونست جلوش رو بگیره. دین عصبی بود و اینجور داشت خودش رو اروم میکرد

کس اه دردناکی کشید و دستش رو بیشتر روی سینه ش فشرد.

دیگه حتی نمیتونست دین رو اروم کنه. قبلا دین هربار این طور به هم میریخت فقط سراغ کس می اومد. قبلا کنار کس حالش بهتر میشد.

چشماش رو محکم بست و سرش رو به در تکیه داد. تا مغز استخوان خسته بود. ارزو میکرد این درد فقط چند دقیقه اروم میشد...

***

تا فردا شب دیگه کسی کس رو در پناهگاه ندیده بود. بابی می دونست به خاطر حس شرم از اتفاقی که افتاده یا ترس از برخورد ریزا یا دین نبود که کس از کابینش بیرون نمی اومد.

به کابین کس چند بار سر زده بود تا براش غذا ببره و هر بار کس کاملا مست بود. بابی خیلی نگرانش بود. می دونست فقط وقتی الکل می خوره که دردش خیلی شدید شده باشه.

کنارش نشسته بود و سعی کرده بود به حرف بیاردش. ولی حتی در همون وضع هم حاضر نبود چیزی بگه. تمام مدت وانمود میکرد همه چیز خوبه و مشکلی نیست.

بابی می دونست فقط یک نفر هست که می تونه بهش کمک کنه و اون یک نفر سرگرم چیز های دیگه بود.

This Is How It EndsOnde histórias criam vida. Descubra agora