Part 61

214 39 33
                                    


کس زمزمه کرد : محاصره شدیم!

دین فریاد زد: تمام در ها رو ببندید و ازشون فاصله بگیرید! محاصره شدیم! اسلحه هاتون رو اماده کنید و به محض اینکه داخل شدن شلیک کنید!

پارکر رنگ پریده و ترسان به سمت کس اومد و کنارش ایستاد.

دیویدسون و ارچر به همراه شش نفر دیگه که از تیم فرستاده شده از کمپ مارک بودند اسلحه های اتوماتیکی که به تازگی در انبار پیدا کرده بودند رو از ریزا گرفتند و شروع به اماده کردن اونها کردن.

پارکر اهسته پرسید : حالا چی میشه؟

کس نیم نگاهی بهش انداخت ولی نمی تونست تمرکزش رو بشکنه : نگران نباش! نمی ذارم اتفاقی برات بیوفته!

زامبی ها مرتب به در اصلی ضربه می زدن. هر لحظه ممکن بود در از جا کنده شه. دین جلو تر از بقیه رو به روی در ورودی اصلی ایستاده بود.

دین بلند گفت : کس شروع کن!

کس با صدای بلند شروع به خواندن ورد ضد شیاطین کرد و همزمان در با شدت باز شد. شیاطین و زامبی ها دیوانه وار از سه سمت داخل شدند و به طرفشون حمله کردند.

صدای ممتد گلوله از هر سمت شنیده میشد و صدای کس رو محو میکرد ولی کس همچنان ادامه میداد.

پارکر تفنگش رو محکم تر نگه داشت و با وحشت به اطراف نگاه میکرد. دین بهش دستوری نداده بود. ظاهرا می دونست دور از در های ورودی و کنار کس برای اون پسر بی تجربه امن تره و پارکر از این بابت ممنون بود.

گلوله ها روی شیاطین اثر نداشت و تنها چیزی که می خواستند این بود که صدای دعای کس رو ساکت کنند.  برای همین بدون توجه به گلوله هایی که به سمتشون شلیک میشد فقط به سمت مرکز انبار، جایی که کس و پارکر ایستاده بودند هجوم اوردند و با این کار، هانتر ها عملا نمی تونستد بدون اینکه تصادفی به هم اسیب بزنند، حتی به سمت شیاطین شلیک کنند.

دین وحشت زده نگاهی به سمت جایی که کس ایستاده بود انداخت. از پس همه اون شیاطین بر نمی اومدن. و خودش هم از بین ضربه هایی که با خنجر به شیاطین میزد و مشت و لگدی که نثارشون میکرد فرصت خوندن طلسم پیدا نمی کرد.

‎کس با تفنگ به زامبی هایی که نزدیک بودند شلیک میکرد. پارکر بهت زده و هاج و واج به اطراف و به کس نگاه میکرد.

دین فریاد زد : پارکر اون طلسم لعنتی رو بخون!

پارکر با لکنت شروع کرد. کلمات کس رو همراهش تکرار میکرد. با این کار انگار شیاطین بیشتر عصبی می شدند.

سه تا از اون ها از دایره ی محافظتی که دین و باقی هانتر ها دور کس و پارکر ایجاد کرده بودند عبور کردند و خودشون رو به سمت کس انداختند.

شیطان اول بلافاصله با خنجر کس رو به رو شد ولی دومی و سومی خوش شانس تر بودند.

با یک حرکت دست شیطان ، کس از زمین بلند شد و با حرکت دوم برای نفس کشیدن به تقلا افتاده بود .

پارکر با وحشت فریاد زد: کستیل!

و خودش رو به سمت شیطان پرت کرد. با این کار ، تمرکز نیرو شیطان شکسته شد و کس با ضربه ی محکمی دوباره روی زمین افتاد.

دین نگاهی به درگیری در مرکز انبار انداخت : لعنت!!

باید به کمکشون میرفت.

کس به سختی سعی می کرد بایسته. با صدای بلند دوباره شروع به خوندن ورد کرده بود.

شیطانی که پارکر زمین زده بود ، اون رو کناری انداخت و دوباره به سمت کس حمله کرد. پارکر با دستپاچگی در جیبش دنبال چیزی میگشت.

دین فریاد زد : لعنت بهت پارکر داری چکار می کنی!

پارکر از جیبش فلاسک کوچکی بیرون اورد و محتویاتش رو به سمت شیطانی که کس رو گرفته بود ریخت. شیطان از درد فریادی زد و پوست بدنش شروع به سوختن کرد.

کس نفسی تازه کرد و دوباره با صدای بلند شروع به خوندن کرد. این بار صدای پارکر هم همراهش بود.

کس با خنجرش به شیطان زخمی ضربه زد و اون رو عقب روند. ولی همون لحظه شیطان سوم از پشت گردن کس رو گرفت

کس با صدای خفه گفت : پارکر... ادامه بده!

پارکر با دستپاچگی سعی میکرد کلمات نا اشنای لاتین رو با سرعت هرچه بیشتر درست و کامل تلفظ کنه.

همه چیز داشت جلوی چشم کس سیاه میشد. دیگه صدای فریاد هانتر ها و شلیک گلوله رو درست نمی شنید. درست زمانی که فکر میکرد همه چیز تموم شده، شیطان فریاد بلندی زد و نور نارنجی رنگی از پشت غبار دید تارش دید و بعد از اون کس روی زمین افتاده بود.

صدای اشنایی داشت صداش میزد : کس! کس چشمات رو باز کن!

دستایی محکم و قوی شونه هاش رو نگه داشته بود. با درد چشماش رو باز کرد. دین بالای سرش بود.

کس به سختی سرفه کرد. ریه هاش میسوخت : د...دین؟

دین نفس راحتی کشید. سرش رو با اخم بالا اورد و داد زد : ورد لعنتی رو تموم کن پارکر همین طور اونجا نایست!

و خودش همراه با پارکر ورد اشنا رو سریع و روان تکرار میکرد.

کس نفس عمیقی کشید. نمی دونست چرا ولی دین هنوز اون رو رها نکرده بود. هنوز بین بازو های دین بود و این بهترین حسی بود که این چند هفته ی اخیر داشت. با وجودی که تمام بدنش در اتش می سوخت و درد غیر قابل تحمل بود، ولی لبخند ضعیفی روی لب هاش نشست. چشماش سیاهی میرفت ولی نگاهش رو مصرانه از دین نمی گرفت.

چقدر دلتنگ این اغوش بود...

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now