Part 128

108 13 0
                                    


برگشتن به کمپ چیتاکوا اصلا شبیه چیزی نبود که کس فکر میکرد. کمپ کاملا در اشوب بود. افراد خسته و درمانده با لباس های کثیف و پهره هاج و واج ایستاده بودند و ورودشون رو تماشا میکردند. وقتی دین اولین قدم رو در کمپ گذاشت نگاه ها تازه انگار رنگی از امید گرفت. همهمه و پچ پچ ها شروع شد. نگاه ها مخصوصا روی کس سنگینی خاصی داشت. ولی انگار هیچ کدوم برای دین مهم نبود.

کس به اطراف نگاه کرد. اغلب کسانی که باقی مونده بودند زن و بچه ها بودند. همون طور دیویدسون گفته، بیشتر هانتر ها ماشین های کمپ رو دزدیده بودند و فرار کرده بودند. بعد از کشته شدن ریزا، چند نفر دیگه سعی کرده بودند رهبری کمپ رو به دست بگیرن ولی هر کدوم بد تر از قبلی افراد بیشتری رو به کشتن داده بودند و منابع کم سوخت و مهمات رو هدر داده بودند.

دین چند وانیه خوب به گوشه و کنار کمپ نگاه کرد. افتاب داغ پوست رو میسوزوند ولی نگاه دین ولی از همیشه سرد تر و خشن تر بود. بی هیچ مقدمه ای رو به تمام حاضرین که منتظر حرف هاش بودند گفت : اگر میخواید زنده بمونید از این به بعد باید فقط و فقط به چیزی که من میگم عمل کنید. بی چون و چرا.

تمام سر ها فقط به نشانه تایید حرکت کرد. دین منتظر هیچ سوالی نموند و راه خودش رو به سمت کابین همیشگیش باز کرد.

***

با رهبری دین دوباره کمپ به مکانی قابل سکونت تبدیل میشد. افراد باقی مانده تمام دستورات دین رو بی هیچ سوالی انجام میدادند. هانت ها دوباره شروع شده بود و ذخایر غذا وضع بهتری داشت. زمین های کشاورزی دوباره زیر کشت رفته بود و طلسم های حفاظتی دوباره کشیده شده بودند. دین شبانه روز نقشه های هانت رو بررسی میکرد و مدام هانت های بیشتری برنامه ریزی میشد. این بار دین دستور جدیدی داشت.

دین نقشه رو روی میز طبق هر شب باز کرد. دیویدسون و چند هانتر با تجربه با دقت گوش میکردند. دین : جایی که میریم نزدیک به محلی هست که کمپ رایلی ارتباطش رو با ما از دست داد. بهشون حمله شده بوده. اما برای غارت نمیریم. هدف این هانت اینه که یکی از اون شیاطینی که اونجا پناه گرفته رو با خودمون برگردونیم.

هانتر ها با تعجب و ترس به دین و بعد بهم نگاه کردند.

دین : با طلسم خودتون رو محافظت کنید. کس اب مقدس و طلسم های بیشتری اماده میکنه. فردا صبح زود حرکت میکنیم.

کس میدونست دین چی توی سرش هست و خیلی نگران بود.

به هیچ وجه نمیخواست دوباره شاهد این باشه که دین شکنجه کنه. میترسید دین به سیاهی که ذره ذره در روحش رسوخ میکرد تسلیم بشه. میترسید دین رو از دست بده.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now