Part 31

265 46 0
                                    


دین با عصبانیت وسایل رو داخل کیفش میچپوند. کس با بی حالی فقط اون را تماشا می کرد.

به تازگی از اخرین حمله ی اون زامبی ها جون سالم به در برده بودند. کس به طرز احمقانه ای خودش رو جلوی دین انداخته بود و چیزی نمونده بود که کس رو تکه پاره کنند. دین هنوز از اتفاقی که نزدیک بود بیوفته شوکه بود. ولی مثل همیشه ترسش رو با فریاد و ناسزا نشون میداد.

دین : "دیگه نمی تونیم توی موتل ها بمونیم. باید از شهر ها و اون زامبی های لعنتی دور بشیم."

کس از روی مبلی که روش نشسته بود سرش رو تکون داد. دست ضرب دیده ش رو کنار بدنش نگه داشته بود و زیاد حرکتش نمیداد. دین زیر چشمی نگاهی به دست کس انداخت و اروم تر ادامه داد.: بابی جایی سراغ داره. یه کمپ نوجوانان بزهکار که حالا متروکه شده. فکر می کنه بشه ازش استفاده کرد."

کس زمزمه کرد: "می دونی که باهات می یام."

دین چند لحظه به کس خیره شد. گودی پای چشم های کس و صورت رنگ پریده ش دیگه برای دین عادی شده بود.

دین سری تکان داد و نگاهش رو دزدید. این ظاهر کس  شاید براش عادی شده بود ولی هر بار  چیزی رو در ته قلبش میشکست.

***

بابی با ویلچر به یکی از اتاقک های کمپ نزدیک شد و اون رو وارانداز کرد. دین کنارش ایستاده بود.

بابی:"به نظر من که جواب می ده."

دین سری تکون داد : جای خوبیه. خیلی کار لازم داره ولی میشه درستش کرد

بابی از گوشه ی چشم کستیل رو دید که لخ لخ کنان به سمت دیگر کمپ می رفت. دین بهش گفته بود یکی از کابین ها رو برای خودشون انتخاب کنه.

بابی‌: "حالش چطوره؟"

دین نگاهی به کس انداخت ولی دوباره روش رو برگردوند. "جالب نیست."

بابی: باهاش حرف بزن دین . شاید بتونی...

دین : بتونم چی ها؟ وعده های چرت بدم که همه چی درست میشه؟

بابی : منظورم اون نبود.

دین : پس منظورت چیه؟

بابی نگاه طولانی به دین انداخت : در مورد چیزی که انقدر ازارت میده. باهاش حرف بزن. کس هم به اندازه ی تو بابت سم ...

دین حرفش رو قطع کرد: نمیخوام اسمش رو بشنوم

بابی: با کس حرف بزن دین. نذار این شکاف عمیق تر شه.

دین زیر لب هومی گفت و از بابی دور شد. خوب می دونست منظور بابی چیه..  ولی چیزی که بابی ازش می خواست بیشتر از چیزی بود که از پسش بر بیاد.

چند روز بود که حتی به صورت کس مستقیم نگاه نمیکرد. دست خودش نبود. هر بار که به کس نگاه میکرد لوسیفر رو در پوسته ی سم دوباره به یاد می اورد که با حرف هاش قلبش رو دوباره پاره پاره میکرد.

ته قلبش جایی که می ترسید بهش حتی فکر کنه، حس میکرد کس هم مثل بقیه فرشته ها مقصر هست. فرشته ها بودن که این بلا رو سر انسان ها اوردن. کس می تونست جلوی این اتفاقات رو بگیره... اگر بهشون زودتر گفته بود... اگر زودتر کمکشون کرده بود تا دروازه جهنم باز نشه شاید به اینجا نمیرسید.... شاید سم...

سرش رو تکون داد. نمی خواست در باره این ها فکر کنه. کس اخرین چیزی بود که براش مونده بود. نمی خواست اون رو هم از دست بده. با وجود همه این ها، کس هنوز تنها چیزی بود که می تونست ارومش کنه. هر شب این فقط اغوش و بوسه های کس بود که نمی ذاشت کامل عقلش رو از دست بده.

روز ها می گذشت و با کس نه واقعا حرف میزد و نه به چشماش نگاه میکرد. ولی هر بار که اتفاقی نگاهش بهش می افتاد حس می کرد که یه موجود غریبه جلوشه.

چیزی که جلوش میدید شبیه کستیلی که از چند سال پیش به یاد می اورد نبود .

این کستیلی که روزها در کمپ پرسه میزد فقط سایه ی شکسته ای از اون فرشته ای بود که دین به یاد می اورد

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now