Part 120

96 15 0
                                    


غذای زیادی براشون نمونده بود. ولی حداقل حالا ایمپالا پر از دارو و وسایل درمانگاهی بود و کس امیدوار بود چیزهایی که با خودشون میبردند برای کمپ مارک بدردبخور باشه.

دین هنوز در تب میسوخت و کنارش روی صندلی بیحال افتاده بود. انگار حالا جای اون دو عوض شده بود. کس حالا با تمام وجود استرسی که دین اون روزها میکشید رو درک میکرد.

دین بین خواب و بیداری دستش رو جلو اورد و ناله کرد : کس..؟ کس...؟ کجایی؟

کس دست دین رو گرفت و نگه داشت : من اینجام.

دین : کجا داریم میریم ... چه اتفاقی افتاده؟

کس مکث طولانی کرد. خیلی اتفاقات افتاده بود. اومدن گبریل و خبر هایی که در مورد لوسیفر داده بود، تغییر نقشه و از همه مهم تر پیدا کردن خنجر گبریل برای کشتن لوسیفر. ولی فعلا دین در شرایطی نبود که بتونه این ها رو بشنوه.

کس : فعلا استراحت کن. برات بعدا توضیح میدم.

دین : نرو کس...

کس جا خورد. : چی ؟

دین داشت هذیون میگفت. دوباره تکرار کرد : از پیشم نرو ...

کس محکم تر دست دین رو نگه داشت: جایی نمیرم. فقط انرژیتو ذخیره کن. چیزی نمونده برسیم.

بعد از اون دین دیگه حرفی نزد. انگار دوباره به خواب عمیقش که بیشتر شبیه بیهوشی بود فرو رفته بود.

کس آه عمیقی کشید و بیشتر روی پدال گاز فشار اورد.

باید هرچه زودتر خودشون رو به کمپ مارک میرسوندن

***

در کمپ مارک همه چیز اشفته تر از قبل بود. کس این رو از شلوغی جمعیت و نگرانی افراد کمپ میدید. در این مدتی که از اخرین دیدارشون گذشته بود، مارک به وضوح شکسته تر شده بود و تارهای سفید بیشتری لا به لای موهاش دیده میشد.

به محضی که به کمپ رسیدند مارک دستور داد تا به وضعشون و به خصوص به دین رسیدگی کنن. از دیدنشون خوشحال بود. ولی کس میدونست بیشتر از اون، از دیدن داروهایی که با خودشون اورده بودند خوشحال شده.

به هر حال فعلا به یه پناهگاه امن نیاز داشتند تا دین بهتر بشه و کس حاضر بود هرچیزی رو تحمل کنه.

مارک نگاهی به کس انداخت که داشت کمک میکرد دین رو روی تخت درمانگاه بذاره : از دفعه ی قبل بهتر به نظر میایی. جریان شما دوتا چیه؟ هر دفعه یکی زخمی یا مریض اینجا میرسید.

کس مکث طولانی کرد. لحن مارک غیردوستانه نبود، ولی کس منظور نه چندان پنهانش رو متوجه شد. به جای جواب دادن وانمود کرد متوجه نشده : همینطوره... ممنون که به ما کمک کردی مارک. فکر کنم حالا داریم بی حساب میشیم.

مارک دیگه جوابی نداد. خوب میدونست که خیلی بیشتر از این ها به این دو هانتر مدیون بودند. انگار از حرفی که زده بود پشیمون شد چون اشاره ای به یکی از پرستار ها کرد. : لباس تمیز و جای خواب براشون اماده کن. میخوام تمام مدت مراقب دین باشی تا کاملا خوب بشه.

بعد بدون این که دوباره نگاهی به کس بندازه از اونجا رفت.

مارک هم منظورش رو فهمیده بود. کس اهی کشید و روی صندلی کنار دین نشست. رهبری کمپ کار راحتی نبود و کس به مارک حق میداد از وجود دو هانتر دیگه  در اون کمپ شلوغ زیاد خوشحال نباشه. ولی با این حال مارک مرد خوش قلب و شرافتمندی بود.

کس پتویی رو روی دین کشید و خودش روی صندلی نشست. حداقل فعلا جای امنی داشتند. تا وقتی دین بهتر میشد اونجا میموندن. بعد از اون ولی هیچ چیز معلوم نبود.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now