Part 106

167 22 12
                                    


دست گرم دین لحظه ای پوست بدنش رو ترک نکرده بود . کس گیج و خواب الود در اغوش دین تکانی خورد و بلافصله حلقه ی دست دین دور سینه ش محکم تر شد. نفس های دین به پشت گردنش می خورد و هر از گاهی بوسه هایی شونه هاش رو نوازش می کرد. دین تمام این مدت، هیچ وقت باهاش اینطور نبود.

بغض گلوی کس رو می فشرد. نمی خواست هرگز این به پایان برسه. ترس دوباره تمام سینه ش رو می فشرد. مثل تمام بار هایی که بعد از یک شب لذت بخش دوباره با سردی صبح بیدار شده بود ، این بار هم نگرانی مجالی برای لذت بردن بهش نمی داد. نمی خواست امیدوار باشه که امشب فرق داره. شاید فقط دین این بار بیشتر ترسیده بود. هیچ وقت نمی خواست دین این طور ناراحت باشه. ولی دست خودش نبود. بیش از حد تشنه ی اغوش های دین بود.

دین دستش رو روی زخم های روی سینه ش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد : چرا بهم نگفتی کس... چرا بهم نگفتی که این درد به خاطر گریس شکسته ت هست؟ چرا نگفتی که من .... که به خاطر من هست که گریست ...

صدای دین لرزید و قطع شد. کس دست دین رو در دستش گرفت و اروم فشرد .

کس : ارزشش رو داشت .

دین به سختی بغضش رو کنار زد تا حرف بزنه : نه نداشت کس ... ارزش این درد رو نداشت.

کس لبخند کوتاهی زد ولی دین نمی تونست ببینه. چون این در مقابل تمام کارهایی که حاضر بود برای دین بکنه ، چیزی نبوده. بعد از مکث طولانی گفت : برای من ارزشش رو داشتی . دین ... من مطمئنم بودم که تو بعد از من زنده می مونی. گریسم در تو بهت کمک می کرد. و در واقع هیچ وقت تنها نمی موندی. ولی تا قبل از اومدن گبریل من هیچ شانسی نداشتم.

دین چشم هاش رو به هم فشرد و کس رو محکم تر گرفت : این رو نگو کس!

ولی کس باید حرفش رو می زد : تو هم می دونستی دین... که دیر یا زود گریس باقی مونده م تموم میشد. می خواستم قبل از این که تموم بشه باهاش اخرین کاری که باید بکنم رو کرده باشم.

طعم تلخ حسادت دوباره قوی و ازار دهنده بود ولی دین چیزی نگفت. اونقدر کس رو می شناخت که می دونست به هر حال کس این کار رو می کرد. و هیچ وقت نمی تونست جلوش رو بگیره. کس همیشه همین بود. نباید خودش رو برای پارکر به کشتن می داد. همین طور که نباید خودش رو برای دین نابود می کرد.

کس اهسته به سمت دین برگشت و جواب سوالی که در ذهنش می چرخید رو بلند داد : تو فرق داری دین... همیشه برای من فرق داشتی.

دین به لب های کس در تاریکی خیره شده بود. نمی تونست مقاومت کنه. با تمام وجود این رو می خواست و الان دیگه دلیلی برای مقاومت وجود نداشت. دیگه هیچ چیزی مهم نبود و هیچ کس نمی تونست جلوش رو بگیره.


***

تقه ی محکمی به در خورد و بعد صدای خشک بابی از پشت در به گوش رسید : هی دین در رو باز کن کجایی؟

دین با بی میلی از کس جدا شد و به سمت در رفت. : چی شده بابی چه خبره!

بابی با عجله ویلچرش رو داخل هل داد. کمی از نفس افتاده بود نگاهش به تخت که کس اهسته داشت پیرهنش رو دوباره به تن می کرد افتاد : تو باید بگی اینجا چه خبره! به من گفتی کس غیبش زده و وادارم کردی دنبالش بگردم و خودت اینجا ...؟

دین سرش رو تکون داد و نگاهی با کس رد و بدل کرد : جریانش طولانیه .

بابی با حرص جلو تر اومد : شک ندارم همین طوره!
بعد اشاره ای به کس کرد : کس! می بینم که خیلی بهتری! خوشحالم پسر! ولی چطور...؟

کس : برات توضیح می دیم بابی

دین به سمت میز وسط اتاق اشاره کرد : گبریل اینجا بود. بیا اینجا بابی باید با هم حرف بزنیم.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now