Part 21

292 47 11
                                    


بعد از اینکه دین احساس کرد به اندازه کافی از اونجا دور شدن ، در اولین جایی که ممکن بود کنار گرفت و با عجله از ماشین پیاده شد. با دستای لرزان در کیف ها دنبال یکی از اون مسکن های لعنتی میگشت.

کس داشت از درد ناله میکرد. به خودش می پیچید و بریده بریده اسم دین رو صدا میکرد.

دین با صدای لرزان گفت : یکم دیگه ... فقط یکم دیگه تحمل کن کس.... لعنت! پس کجاست !!؟

کس فریاد خفه ای کشید. بدنش بد جوری می لرزید. داشت از هوش میرفت.

دین بالاخره یکی از اون جعبه ها رو باز کرد و چند قرص کف دستش ریخت. با عجله سمت کس رفت و در رو باز کرد.

دین : بیا ... کس... بیا اینجاست....

دین شونه های بیحال کس رو در بازوش گرفت و سعی کرد قرص رو به دهنش برسونه. ولی با یه نگاه به کس فهمید وضع کس بدتر از اون هست که بتونه قرص ها رو بخوره. چشمای ماتش به سختی حتی باز بود. صورت رنگ پریده ش خیس عرق بود و تمام بدنش می لرزید.

دین فریاد زد : لعنت !!

دوباره سراغ کیف ها رفت. چاره ای نداشت. باید یکی از اون دارو های کم یاب رو به کس تزریق میکرد.

دین سرنگ رو اماده کرد و با سرعت سوزن اون رو از روی لباس در ران کس فرو کرد. فرصتی نبود که تا بتونه دنبال رگ بگرده و با لرزش های کس و نور ضعیف ماه این کار تقریبا غیر ممکن بود.

وقتی مایع سرنگ رو تزریق کرد کس بالاخره اروم شد. دین نفس عمیقی کشید و سرش رو روی سقف ماشین گذاشت. قلبش داشت سینه ش رو میشکافت. دیدن کس در اون وضع هر بار می کشتش...

کس با بی حالی چشماش رو باز کرده بود و اسمش رو بریده زمزمه میکرد : د .. دین...

دین بغضش رو فرو داد و داخل ماشین خم شد تا کس رو بهتر ببینه : من اینجام

کس : دین ...

دین جلوتر رفت و بدن بی جون کس رو در اغوش گرفت. اشک چشماش رو می سوزند. : من اینجام کس...

کس با اهسته ترین صدای ممکن کنار گوش دین داشت زمزمه میکرد : ... متاسفم ... مت ... متاسفم....

دین محکم تر کس رو در اغوش فشرد : خفه شو کس.... لعنتی ... این کار رو با من نکن ....

کس همچنان داشت زمزمه میکرد : متاس... متاسفم...

دین چشم هاش رو به هم فشرد. کس برای نجات دین خنجرش رو پرت کرده بود. برای همین بی دفاع مونده بود. برای همین الان دوباره به این حال افتاده بود.

دین : لعنت کس... چرا این کار رو کردی... بهت گفتم فقط زامبی ها رو بکش.... چرا حرفم رو گوش ندادی...

زمزمه ی کس همچنان ادامه داشت ولی دین حس میکرد که کس داره به خواب میره. شاید هم چیزی بیشتر شبیه بیهوشی بود. ولی کس حالا اروم بود و دین می تونست نفس راحتی بکشه. اهسته بوسه ای به کنار پیشونی کس زد : لجباز لعنتی....

کس رو روی صندلی جلو خوابوند و در رو بست. وقتی خودش پشت فرمون نشست سر کس رو روی پاهاش گذاشت و دوباره ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. این بار مسیر در سکوت میگذشت. بغض گلوش رو میفشرد

دستش رو روی شانه ی کس گذاشت و اهسته موهاش رو نوازش کرد. میخواست تا وقتی کس دوباره بیدار میشد بتونه کس رو لمس کنه تا مطمئن بشه کس هنوز کنارشه و نفس میکشه .

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now