Part 22

277 46 1
                                    


دین با وحشت از خواب پرید. سعی می کرد اکسیژن رو به ریه هاش برسونه. فریاد خفه ای در گلوش بود که راه تنفسش رو می بست.

با سردرگمی سر جاش نشست و در نور شب به اطراف خیره شد. بعد به دستهاش نگاه کرد. دست هاش می لرزید. ولی روی دست هاش هیچ چیزی نبود. دست هاش کاملا تمیز بود.

کس کنارش روی تخت بیدار شده بود با صدای گرفته گفت : دین ؟ حالت خوبه؟

دین فقط نفس نفس میزد. جوابی به کس نداد. اصلا صداش رو نمی شنید. هنوز اون تصویر وحشتناک جلوی چشماش بود ... هنوز انگار دستاش خیس و گرم خون بود...

کس اهسته سر جاش نشست و بهش نزدیک تر شد : دین ؟

دین بغضش رو فرو داد و سرش رو تکون داد. تلو تلو خوران از جاش بلند شد و شیشه ی مشروب کنار تخت رو برداشت. کس می دونست که دین دوباره می خواد تا می تونه مست کنه. هر شب این اتفاق می افتاد.

دین یک دستش رو به سرش گرفته بود و با دست دیگه شیشه ی مشروب رو نگه داشته بود و نا متعادل به سمت در موتل می رفت. کس می دونست که این شب هم از اون شب هاست. سریع پیرهنش رو به تن کرد و دنبال دین رفت

کس پشت سرش صداش زد : دین ... تنهایی بیرون نرو... خطرناکه.

دین غرید : به جهنم! تنهام بذار!

ولی کس نمی تونست تنهاش بذاره. می دونست خواب های اشفته ای که می بینه داره دین رو از پا می ندازه. به زحمت و فقط وقتی مست بود می تونست چند ساعتی بخوابه و همون هم هر بار با کابوس هایی که تا ساعت ها دین رو به هم میریخت متوقف میشد.

کس نمی دونست کابوس های دین چیه ولی می تونست حدس هایی بزنه.

از بعد از رو به رو شدن با لوسیفر کس خیلی نگران وضع روحی دین بود. ولی دین اصلا به هیچ وجه نمی خواست در موردش حرف بزنه. کس حس میکرد که دین ازش فاصله گرفته. گاهی نگاه هایی که به سمتش می کرد اونقدر پر از خشم و درد بود که کس رو می ترسوند.

دین رو بیرون از موتل در هوای سرد و سوزناک پیدا کرد که به دیواری تکیه زده بود و داشت بطری رو سر میکشید. رنگش بدجوری پریده بود.

کس بهش نزدیک تر شد و دین با دیدنش اخم عمیقی روی صورتش اومد : بهت گفتم تنهام بذار کس!

ولی کس هیچ وقت حرف گوش نمی کرد. جلو تر اومد و اروم گفت : باید در موردش حرف بزنیم دین...

دین غرید : نمی خوام در موردش حرف بزنم می فهمی؟! نمی خوام!

کس چشماش رو بست و جوابی نداد.

دین به زحمت از جاش بلند شد تا از اونجا بره. می خواست تا می تونه از کس دور بشه

کس حس کرد قلبش در سینه شکست. می خواست دوباره دنبال دین بره ولی این فقط وضع رو داشت بدتر میکرد.

با این حال نمی تونست دین رو به حال خودش رها کنه.

می دونست دین از محدوده ای که با طلسم محافظت کردن دور تر نمی ره ولی دین می خواست مست کنه و هر بار دین مست میکرد دست به کار خطرناکی می زد و کس نمی تونست نگران نباشه.

تفنگ و خنجری که از کنار تخت برداشته بود رو در تسمه های بسته به رانش جا داد و روی پله ها نشست. اهی کشید و به نرده ها تکیه داد. خسته بود اهمیتی نداشت. باید از دین مراقبت میکرد. تنها کاری بود که الان ازش بر می اومد. حداقل می تونست از این فاصله هنوز دین رو ببینه و مراقبش باشه.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now