Part 71

169 37 21
                                    


دین وارد کابینش شد و در رو محکم بست. دیگه نمیتونست تحمل کنه. روی تخت نشست و دستش رو روی صورتش کشید. سردرد بدی گرفته بود. دستاش رو در هم مشت کرد و با تمام قدرت به هم فشرد. زخم تازه ی روی انگشتای دستش میسوخت ولی دین بهش توجهی نکرد. از جاش بلند شد و با ضربه ی دستش لیوان روی میز کنار تختش رو به سمت دیوار پرت کرد. عصبی و بیقرار در اتاق راه میرفت. ذهنش بدجوری بهم ریخته بود.

داشت چکار میکرد ؟!

بی حال خودش رو دوباره روی تخت انداخت. خسته بود، اونقدر که دوست داشت چشماش رو ببنده و دیگه باز نکنه.

صدای کس هنوز توی سرش بود که اسمش رو با عصبانیت داد می زد. صورت کس توی ذهنش بود، چهره ش رو مجسم کرد ، چشم های آبیش رو... چقدر زیبا بودند...همون چشم هایی که هر وقت باهاش صحبت میکرد نمی تونست چشم ازشون برداره.....لب هاش... چقدر براشون دل تنگ بود. عطر موهاش رو بخاطر اورد... اون شب هایی که کنارش میگذروند بهترین لحظات عمرش بود.

کنار کس خودش بود. در ارامش بود. و آزاد...

ولی حالا چی... چرا باید به اینجا میرسیدند. کس باز هم از اون پسرک احمق دفاع میکرد. حس میکرد باز هم داره کس رو از دست میده. میخواست به هر قیمت اونو کنار خودش نگه داره. ولی انگار کس متوجه نبود!

هیچ میفهمید با اینکارهاش چطور دیوونه ش میکرد!؟ اصلا میدونست به خاطرش داره چکار میکنه؟ چطور فقط به خاطر کس ، داشت بار تمام مسئولیت ها و هانت های کمپ رو به دوش میکشید تا مطمئن بشه کس امن هست و‌ دارو هاش به موقع گیرش میاد؟

بغض گلوش رو میفشرد. نمیخواست اینطور بشه. نمیخواست کس اینطور ازش عصبی باشه. نمیخواست کس رو به هیچ کس و هیچ چیز ببازه! کس متعلق به خودش بود!

نمیتونست صورت کس رو فراموش کنه. درد رو هر لحظه توی صداش و تک تک حرکاتش میدید. میدونست کس بهش نیاز داره تا کنارش باشه و اون درد لعنتی رو حداقل کمی اروم کنه. ولی دین نمیتونست. امشب نه.

اگه دست خودش بود، اگر این کمپ لعنتی و هانترهاش نبودن، و اگر دنیا ویران نشده بود، لحظه ای از کس جدا نمیشد ...

صدای ریزا از پشت در کابین اومد. داشت دنبالش میگشت. میدونست ریزا خیلی خوشحال شده که کس و پارکر رو سرزنش کرده. نمیتونست تحملش کنه. خودش رو به کابینش رسونده بود تا لحظه ای ذهن اشفته ش رو اروم کنه. اگر به خاطر کس نبود تاحالا ریزا رو از کمپ بیرون کرده بود.

ریزای احمق با خودش چه فکری کرده بود؟ فکر کرده میتونه با شایعه درست کردن توی کمپ برای دین مشکل درست کنه؟ به چه حقی به خودش این اجازه رو داده؟

دین روی تخت نشست. کت ش رو دوباره تنش کرد و زیر لب غرغر کرد: هرزه ی عوضی...بهش اجازه نمیدم منو اینجوری مسخره ی همه بکنه! وقتی کارم باهاش تموم بشه میفهمه که اینجا کی رئیسه!

با صدای بلند گفت : من اینجام الان میام!

و در حالی که با خشم از اتاق خارج میشد در رو پشت سرش کوبید.

This Is How It EndsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon