Part 124

90 14 1
                                    


دین تصمیم خودش رو گرفته بود. هرچقدر ناتالی و میلر بهش اصرار کردند بی فایده بود. باید با چشم های خودش میدید تا باور کنه.

مارک به هانتر های چیتاکوا غذا و پناه داده بود. بیمار ها فعلا با دارو وضع بهتری داشتند. ولی دین لحظه ای اروم نمیگرفت.

کس در اخرین دقیقه به درمانگاه رفت و نامه ی کوچکی به دست ناتالی داد.

کس : این رو به پارکر بده ... بعدا میبینمت مگه نه؟

ناتالی سری تکون داد. مطمئن نبود هرگز بتونه دیگه در چشم های دین نگاه کنه.

کس متوجه بود. برای همین اصراری نکرد. نگاه دیگه ای به پسرک بیچاره انداخت و با عجله از اونجا دور شد.

دین کنار ایمپالا منتظرش بود. ترس و عصبانیت از قدم های تند و دست های لرزانش پیدا بود. صورت رنگ پریده ش کاملا در هم رفته بود ولی حداقل اثر زیادی از ضعف و بیماری قبل نمونده بود.

دین : بجنب کس ! معطل چی بودی!

کس جوابی نداد. فقط سریع در ماشین نشست و به راه افتادند.

***

با سرعتی که دین میرفت تنها چند ساعت بعد به مقصد رسیده بودند. کس تمام مدت مراقب دین بود. نمیدونست با چی رو به رو میشن ولی حدس زدن سخت نبود. نمیدونست دین تحمل دیدن این رو داره یا نه.

در ورودی خانه ی بابی کاملا از جا کنده شده بود و جای پنجه های زامبی ها روی پنجره ها و دیوار ها مشخص بود.

دین تفنگش رو بیرون اورد و جلو تر داخل رفت. با صدای لرزان داد زد : بابی؟ اینجایی؟!

ولی به جز خش خش مبهم چیزی به گوش نمیرسید.

دین : کی اونجاست؟

ناگهان کس بازوی دین رو گرفت و محکم عقب کشید : دین صبر کن! من یه چیزی حس میکنم!

دین : چی؟

ولی برای جواب دادن فرصتی نبود. از سمت دیگه ی اتاق، پشت چند مبل وارونه شده و میز شکسته صدای خرناس بلندی به گوش رسید. دین سریع به اون سمت برگشت و در جا میخکوب شد.

دو زامبی روی پیکری خم شده بودند. پوزه های خونی اون ها با دیدن دین و کس به طرز وحشتناکی باز شد و جیغ گوشخراششون اتاق رو پر کرد.

ناگهان زامبی ها با دست ها و صورت خونی به سمتشون حمله کردند. ولی دین همچنان بی حرکت به پیکر بیجان تکه پاره شده وسط اتاق خیره بود و هیچ حرکتی نمیکرد.

کس تفنگ رو از دست دین بیرون کشید و با دو شلیک به سرشون زامبی ها رو نقش زمین کرد.

دین چند قدم به جلو تلو تلو خورد و بعد روی زانو هاش به زمین افتاد.

چند متر جلوتر روی زمین بین وسایل شکسته و اشفته ، بابی غرق خون افتاده بود. گردن و شکمش پاره و دست و پاهاش در زوایای غیر عادی کج شده بود.

کس کنار دین روی زمین نشست. اشک چشم هاش رو پر کرد. دین داشت میلرزید. چهار دست و پا به سمت پیکر پدر ناتنیش جلو میرفت.

کس سعی کرد جلوش رو بگیره ولی فایده ای نداشت. دین همچنان با دست های لرزان و نفسی که به سختی بالا می اومد خودش رو جلو تر میکشید.

کس : دین ... نرو ... خواهش میکنم.

هرچه به پیکر پاره پاره شده ی بابی بیشتر نزدیک میشدند وحشت بیشتری به قلب کس نفوذ میکرد. حتی نمیتونست تصور کنه برای دین چطور میتونه باشه.

دین خودش رو به بابی رسوند و انگشت های مرددش رو اهسته روی گردن جویده شده ش گذاشت. خون سرد انگشت هاش رو سیاه کرد. دین با ترس و تعجب به انگشت های لرزانش خیره شد.

هنوز باور نکرده بود. کس چشم هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت.

دین با چشم های مات و پر اشک به سمت کس نگاه کرد :  من بابی رو کشتم ... من کشتمش ...

کس با بغض جلو رفت و دین رو در اغوش گرفت. دین دیگه نایی برای مقاومت نداشت. فقط بی حرکت اونجا نشسته بود و گذاشت کس اون رو نگه داره. نه گریه میکرد و نه فریادی به گوش میرسید. کس میترسید دین حتی نفس کشیدن رو فراموش کرده باشه.

دردناک ترین حقیقت این بود که ظاهرا از مرگ بابی تنها چند ساعت میگذشت ...

This Is How It EndsKde žijí příběhy. Začni objevovat