Part 68

171 35 6
                                    


دین تمام طول مسیر تا انبار ها زیر لب نفرین میفرستاد. تقصیر خودش بود. نباید میذاشت ریزا سراغ اون امار ها بره!

وقتی به انبار داروها رسید بابی رو دید که با میلر داشت حرف میزد. بابی با دیدنش به سمتش برگشت و با تشر گفت : تو عقلت رو از دست دادی پسر؟! چرا گذاشتی ریزا بره سراغ انبار داروها؟!

دین با عصبانیت داد زد : مجبور شدم! اون لعنتی مشکوک شده بود!

بابی ویلچرش رو جلو تر اورد و اونم صداشو بالا برد: انتظار نداری پشتت بزنم و بهت افرین بگم که،نه؟ اون لعنتی امار رو توی کمپ پخش کرده!

دین شوکه شد : چی گفتی؟

میلر سری تکون داد : خیلی سعی کردم قانعش کنم. ولی اون تعداد جعبه ها رو میدونست. موقع اوردن بار چند هانتر دیگه هم همراه ریزا بودند. ریزا جعبه ها رو علامت گذاری کرده بود و به بقیه گفته بوده! فقط منتظر این فرصت بود. امضای بابی پای شمارش امارها فقط وضع روبدتر کرد. حرف هایی که توی کمپ میزنند رو شنیدی؟ همه فکر میکنند شما دو نفر دارید به کستیل کمک میکنید و از انبارها ، دارو و مواد دیگه کش میرید!

دین عصبی دستی به صورتش کشید. وضع از چیزی که فکر میکرد خیلی بدتر بود.

دین: باید چکار کنیم؟

بابی: نباید بذاری ریزا بیشتر از این بفهمه دین! کس به اون دارو ها نیاز داره!

دین فریاد زد : فکر میکنی نمیدونم!

نفس عمیقی کشید و چند بار طول انبار رو قدم زد.  دستش رو چشماش کشید تا دردی که در سرش شروع شده بود رو اروم کنه.

بابی با نگرانی نگاهی به جعبه ها انداخت. اگر اینطور پیش میرفتند دیگه نمیتونستند قرص های کس رو بهش بدن.

بابی: دین باید قانعش کنی این موضوع رو ول کنه.

دین با خشم از بین دندون های بهم فشرده غرید : میخوام از کمپ پرتش کنم بیرون!

میلر: این فقط وضع رو بدتر میکنه. اگر باهاش درگیر بشی فقط شایعات رو تایید میکنی.

بابی سری تکون داد : میلر درست میگه. نباید بذاری بفهمه که میدونی کار اونه.

دین : دیگه برام هیچی مهم نیست! اون عوضی دنبال قدرت توی کمپ هست. به من خیانت کرده!

بابی چشماش رو بست و نفسش رو بیرون داد. بعد با صدای اروم تر گفت : اگر این وضع ادامه پیدا کنه اعتماد هانتر ها رو از دست میدی... اون وقت چطور میخوای کمپ رو کنترل کنی... به این فکر کردی که اگر مسئولیت های کمپ رو ازت بگیرن اون وقت دارو های کس رو از کجا بیاری؟!

دین حس میکرد یک لحظه سرش گیج میره. به این فکر نکرده بود. بابی راست میگفت. اگر هانترها بهش شک میکردند دیگه نمیتونست قرص های کس رو جور کنه.

سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. بابی چرخش رو جلو هل داد و با صدای پدرانه گفت : فقط برای یه مدت... تا اب از اسیاب بیوفته... بقیه هم این جریان رو فراموش میکنن

دین جوابی نداد. ولی میدونست ریزا به این راحتی دست از این موضوع بر نمیداره.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now