Part 3

373 65 16
                                    


کس  بازوی دین رو کشید و مشروب رو از دستش در اورد. دیدن دین در اون وضع می ترسوندش. مدت ها بود که دین مدام مست بود :‌" دین گوش کن... سم رو پیدا می کنیم."

دین دستش رو از دست کس بیرون کشید. صداش گیج و ناواضح بود. شبیه خودش حرف نمی زد. کس حس می کرد هر روز داره بیشتر با دینی که می شناخته فاصله می گیره.

دین با صدای خفه ای گفت  : "چطوری اخه !؟"

کس اهسته و یواشکی سینه ش رو مالید. دردش هیچوقت اروم نمی شد ولی به دین نمیگفت. فکر نمی کرد برای این درد  کاری از دین بر بیاد. اگر هم بر می اومد بعید بود دین توی این شرایط کاری بتونه بکنه. مسئله سم مهم بود. مهم تر از این درد کس. باید هر طور بود دین رو سر پا نگه میداشت. اگر سم تسلیم میشد همه چیز تموم بود. باید زودتر پیداش میکردن.

کس نا امیدانه تلاش کرد چیزی بگه. نفس عمیقی کشید و صورتش از درد در هم رفت. : "با سرنخ بعدی شاید بهش نزدیکتر بشیم... "

دین صداش رو بالا برد و داد زد : "اون تصمیم خودش رو گرفته . همه رد هاشو پاک میکنه تا پیداش نکنیم... نمیخواد پیدا بشه. و اگه سم نخواد هیچکس نمیتونه پیداش کنه... حتی بابی ازش خبری نداره"

کس: "دین ..."

دین :" بس کن کس... فقط بس کن!"

دین دستی به موهاش کشید. سرش گیج می رفت تحمل این بحث رو نداشت. دیگه نمی خواست در باره سم یک کلمه بشنوه! کس بیخودی امیدوار بود. سم رو برای همیشه از دست داده بودن و این داشت خردش میکرد. هر بار به یاد اخرین حرف هاش با سم می افتاد حس میکرد دیگه نمیتونه ادامه بده. اره سم بدجوی گند زده بود و لوسیفر رو ازاد کرده بود. دین هیچ وقت نمیتونست اونو ببخشه. دیگه نمیتونست بهش اعتماد کنه و به خودش هم اینو گفته بود. برای همین بود که  هر دو تصمیم گرفته بودن از هم فاصله بگیرن. ولی حالا وضع فرق میکرد. الان باید با هم پیش میرفتن تا ذره ای شانس در برابر لوسیفر داشته باشن!

اگه سم گیر می افتاد دین هیچ وقت حتی نمیفهمید... این فکر مثل خوره شبانه روز به جونش افتاده بود و داشت دیوونه ش می کرد . می ترسید سم خیلی وقت پیش گیر لوسیفر افتاده باشه. می ترسید تمام مدتی که صرف عصبانی بودن از برادر کوچیکش کرده ، سم در واقع داشته شکنجه می شده و دین بی خبر بوده.

دین شیشه الکل رو برداشت و از موتل بیرون رفت. دیگه نمیتونست اونجا بمونه. اون اتاق های کوچیک و نمور موتل فقط بیشتر و بیشتر اونو یاد سم مینداخت. باید میرفت بیرون و کمی هوا میخورد

کس بی صدا رفتن دین رو تماشا کرد. میدونست در ذهنش فقط اشوب و درد و نگرانی موج میزنه ولی کاری ازش بر نمی اومد.  با احتیاط خودش رو روی نزدیک ترین مبل انداخت. به پشتی تکیه داد و چشماش رو محکم بست.

شاید وقتی دین برمیگشت کمی اروم تر شده بود و می تونست باهاش حرف بزنه. 

سینه ش بدجوری درد میکرد و اروم نمیشد. گریسش داشت ذره ذره میسوخت و کس نمیدونست تا کی میتونه دووم بیاره. هر روزی که می گذشت دردش نه تنها کمتر نمی شد انگار بیشتر هم میشد

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now