Part 37

264 46 3
                                    


از زمانی که کس از پناهگاه رفته بود زمان زیادی نمیگذشت. دین بهش میرسید. باید هر جور بود پیداش میکرد و برش میگردوند.

مدام با خودش زمزمه میکرد و لعنت می فرستاد.  با عجله به سمت ایمپالا رفت ولی به محض اینکه نزدیک شد از خشم فریاد کشید.

دین : لعنتی عوضی!

باد هر چهار تا چرخ ایمپالا کاملا خالی شده بود. و فقط ایمپالا نبود. همه ماشین های کمپ در همین وضعیت بودند.

دین حس کرد خون جلوی چشم هاش رو گرفته. اگر دستش بهش میرسید نشونش میداد این کار چه تاوانی داره!

بابی نفس زنان با ویلچرش به دین نزدیک میشد. : پس منتظر چی هستی!؟

ولی بعد چیزی که دین بهش خیره شده بود رو دید. با خودش اهسته زمزمه کرد : لعنت ! داری چکار میکنی کس!؟

دین فریاد زد : پارکر!!

پارکر پسر جوان لاغری بود که مسئول نگهبانی در ورودی بود و با صدای دین از جا پرید و جلو اومد : بله قربان

دین با خشم داد زد : به چه اجازه ای دروازه رو باز کردی؟!

پارکر با دستپاچگی گفت : قربان.... ایشون گفتن شما در جریان هستید!

دست دین جلوی پیرهن پارکر رو گرفت و محکم تکون داد: بهت گفته بودم فقط با اجازه ی مستقیم من دروازه ها رو باز میکنی. مگه نگفته بودم!؟

پارکر با صدای لرزان گفت : بله قربان

بابی جلو امد : دین اون پسر رو ول کن!

دین به چشم های وحشت زده ی پارکر خیره شد و بعد نفسش رو با صدا بیرون داد. پارکر رو به عقب هل داد و گفت : یالا زودباش کمک کن این چرخ ها رو باد کنیم! تکون بخور!

پارکر سریع خودش رو جمع و جور کرد. : چشم قربان!

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now