Part 86

199 28 7
                                    


کس روی پشت بام نشسته بود و غروب رو تماشا میکرد که صدای پارکر رو از پشت سرش شنید

پارکر : هی کستیل.... مزاحمت نیستم؟

کس به سمتش برگشت و لبخندی زد : البته که نه فکر کردم امروز دیگه نمیایی.

پارکر کمی جلو تر اومد ولی با فاصله ی زیادی از لبه ی بام نشست. کس می دونست که از پشت بام ها خوشش نمی یاد. برای همین از جاش بلند شد تا داخل برگرده : بیا برگردیم داخل هوا سرده.

پارکر با تعجب بهش نگاه کرد : ولی تو اینجا رو دوست داری... نمی خواستم مزاحمت بشم... شاید بهتر بود اصلا...

کس حرفش رو قطع کرد : شوهی... چی شده؟ بهم بگو

پارکر کمی من و من کرد. نمیخواست با گفتنش کس رو ناراحت کنه. ولی بهتر بود بدونه  : هانتر ها حرف های زیادی در موردت میزنن.

کس حدس هایی زده بود. با این حال پرسید : چه حرفی؟

پارکر: میگن کستیل از انبار کمپ دارو میدزده و دین بهش اجازه میده. و بعد بابی براش لاپوشونی میکنه میگن بخاطر همینه که داروها زود تموم میشه و مجبورن مدام به هانت برن.

کس سرش رو پایین انداخت و چشماش رو بست.

پارکر دستپاچه شد : متاسف... نمیخواستم ناراحتت کنم!

کس چشماش رو باز کرد و به پارکر که در تاریکی نشسته بود لبخند محزونی زد : مهم نیست.

پارکر : این مدت میخواستم بیشتر بهت سر بزنم. بعد از اون اتفاق مدام نگران بودم. ولی نمیخواستم سو تفاهم پیش بیاد. نمیخوام دین ...

کس اخمی کرد : دین؟ بازم داره بهت سخت میگیره؟

پارکر : نه ... نه چیزی نیست... ولی ... اون مدام عصبانیه. می فهمم که از من متنفره... نمی خواستم جریان بین تو و اون رو خراب تر کنم... هیچ وقت چنین قصدی نداشتم.

کس بین دوراهی مونده بود. نمی دونست چکار کنه : پس با دین حرف میزنم!

پارکر دوباره سرش رو تکون داد : من خودم تصمیم گرفتم برم!

کس حالا کاملا شوکه شده بود با نگرانی به پارکر نگاه کرد : ولی برای چی؟ شوهی تو اماده ی هانت نیستی!

پارکر دستاش رو با بیقراری به هم فشرد و بیشتر در خودش جمع شد. انگار این کلمات مثل زخمی به بدنش مینشست. از این یاد اوری احساس شرم میکرد. حالا بیشتر مصمم بود که به این هانت بره. نمیخواست دیگه هیچ وقت این حرف رو از کستیل بشنوه

پارکر سرش رو پایین انداخت: من... فقط میخواستم یک بار دیگه ببینمت... تنها چیزی هست باعث میشه شب ها بتونم چشمام رو چند دقیقه ببندم ...

کس اهی کشید. میدونست که این به خاطر اثر گریسش بود که حال پارکر رو بهتر میکرد. ولی مهم نبود. لبخند غمگینی زد. تا وقتی میتونست به افراد کمپ کمک کنه هنوز کاملا بی مصرف نبود.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now