Part 38

243 40 0
                                    


دین با تمام سرعتی که می تونست ایمپالا رو می روند. ولی تا چشم کار میکرد اثری از موجود زنده ی دیگه ای نبود. می دونست کس داره کجا میره ولی مطمئن بود از مسیری میره که نتونه به راحتی پیداش کنه.

لعنتی داری چکار می کنی!!

دین برای بار صدم ناسزا داد و بیشتر به پدال فشار اورد. نگاهی به باک بنزین ماشین کرد. نمی خواست تمام بنزین رو صرف سرگردان بودن در جاده ها کنه و بعد که بنزین تموم شد وسط جاده ها بمونه. باید چیزی هم برای برگشتن نگه میداشت. ولی اول باید کس رو پیدا میکرد. هر جور شده بود اون کله شق رو باید بر می گردوند

دین دندان هاش رو به هم فشرد. بهش حالی میکرد این کار احمقانه چه عواقبی داره. دین انواع مجازات ها رو از ذهن میگذروند. در ذهنش داشت سر کس داد میزد و مشتش رو حواله ش میکرد یا در انبار چند روز زندانیش میکرد. باید حالیش میشد در کمپ کی دستور میده و جایی که اون رئیسه این کار ها مجازات میشه!

ولی با تمام این ها ، حتی یک بار هم به این فکر نکرد که بذاره کس بره و هر بلایی می خواد سرش بیاد. در هر کدوم از سناریو هایی که در ذهنش مرور میکرد ، کس رو پیدا می کرد و به هر شکل ممکن حتی اگر به زور و با مشت و لگد ، به پناهگاه برمیگردوند. چیزی جز این براش معنا نداشت.

***

کس جاده ی اصلی رو دور زده بود و داشت از مسیر خاکی میرفت. این طوری چند ساعت مسیر کوتاه تر میشد و سریع تر به مقصدش می رسید هرچند حدس میزد اینطوری دین راحت تر پیداش کنه. ولی چاره ای نبود.

نمی دونست تا کی می تونه ادامه بده. دردش دوباره داشت شدت می گرفت و قرص های همیشگی رو نمی تونست بخوره. قرص ها گیجش می کردن و کس الان نمی تونست اصلا ریسک کنه.

فقط امیدوار بود قبل از اینکه دیگه نتونه ادامه بده به اندازه کافی از کمپ دور شده باشه.

میدونست دین حتما الان خیلی عصبانی هست ولی براش مهم نبود. تنها چیزی که مهم بود نجات دادن ناتالی بود.

***

دین چند ساعت بود که داشت رانندگی می کرد. تقریبا مطمئن بود که کس رو گم کرده و از این مسیر نرفته . ولی چاره ای جز ادامه دادن نداشت.

با این که نمی خواست اعتراف کنه ولی کمی نگران شده بود. اگر کس از مسیری رفته بود که دین اون رو پیدا نمی کرد و در طول راه براش مشکلی پیش اومده بود دین هیچ وقت نمی فهمید. هیچ وقت به موقع پیداش نمی کرد

دین می دونست کس نمی تونه به خوبی قبل بجنگه. می دونست هنوز دردش بدجوری ازارش میده. می ترسید در طول راه بهش حمله شده باشه و ...

نه نباید به این فکر میکرد. فکر کردن در مورد تنبیهی که براش در نظر گرفته بود اسون تر از نگران بودن برای اون کله شق بود.

قسمتی از ذهنش می گفت اگر هم بلایی سرش بیاد این حقش هست ولی همزمان حتی از فکر این هم حس می کرد چیزی در سینه ش فرو می ریخت.

بعد از حدود چهار ساعت رانندگی با نهایت سرعتی که می تونست ، از دور نقطه ی سیاهی دید. چشم هاش رو تنگ کرد و سعی کرد تشخیص بده چی هست. یه ماشین کنار جاده توقف کرده بود و ازش دود بلند میشد.

قلبش در سینه میزد. خودش بود. شکی نداشت . دندان هاش رو به هم فشرد و پاش رو روی پدال گذاشت.

می دونست با اون لعنتی چکار کنه!

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now