Part 4

353 62 10
                                    


کس زیر ملاف مندرس تنها تخت متل از سرما میلرزید. هوا چندان سرد نبود ولی کس حال خوبی نداشت. دین فقط یک ملحفه ی پاره در کمد پیدا کرده بود و اون رو روی کس انداخته بود و خودش روی کاناپه با کاپشنی که دورش پیچیده بود سعی میکرد بخوابه.

ولی خوابیدن محال بود.

تمام ابعاد ذهنش با افکار سم پرشده بود. برادر کوچیکش. برادری که بزرگ کرده بود و قرار بود ازش محافظت کنه، مرده بود.

نه نمرده بود. دین ارزو میکرد کاش مرده بود.

اتفاقی که افتاده بود از مرگ بدتر بود .

سم به لوسیفر اجازه داده بود تسخیرش کنه. لوسیفر الان سم رو پوسته ی خودش کرده بود .

دین بطری مشروب رو از پایین تخت برداشت و دوباره چند قلپ دیگه سر کشید. یک هفته ی اخیر چیزی جز الکل نخورده بود ولی حتی اون هم نمی تونست دردی که در عمق روحش می کشید رو اروم کنه.

نگاهش به سمت تخت و پیکری که زیر ملحفه می لرزید افتاد.

یک هفته ی اخیر با کس زیاد حرف نمیزد. هر لحظه که می گذشت می خواست سوار ایمپالا بشه و برای مدتی تا می تونه از کستیل دور بشه. نمی تونست کس رو مقصر ندونه. به هر حال اون و فرشته های بهشت بودن که دنیا رو به این روز انداختن.

ولی هر بار که دستای لرزونش به سمت سویچ ماشین رفته بود تا کس رو توی یکی از موتل ها رها کنه و بره نتونسته بود. می دونست کس با این وضعیتش بدون دفاع و ضعیف تنها دووم نمیاره. با این که بودن کنار کس سخت بود ولی فکر از دست دادنش زجر اور تر بود.

چند قلپ دیگه از مشروبش خورد. نگاهش مدام به گوشه دیگه ی اتاق جایی که کس زیر پتو جمع شده بود می افتاد. مثل هر شب دیگه، کس خواب نبود. ولی دین میدونست دقیقا بیدار هم نیست. بعد از بسته شدن دروازه ها کس بدتر شده بود. لب به غذا نمی زد و هر شب تا صبح با خودش زمزمه میکرد.

دین به زحمت کس رو از موتلی به موتل دیگه می کشوند. اگر دین هر بار بلندش نمیکرد و به زور بازوش رو دور گردنش نمی انداخت، کس حتی نمیتونست خودش راه بره. روز ها با چشمای نیمه باز و صورت در هم رفته از درد گوشه ای جمع میشد و ساکت درد میکشید. ولی حداقل روز ها وضع قابل تحمل تر بود. این شب ها بود که دین رو به مرز جنون میرسوند.

روز ها دین بهش به زور قرص های بیشتری میخوروند تا شاید دردش اروم شه. ولی شب ها ، کس اونقدر به سینه ش چنگ میزد که جای ناخن هاش رد خونی به جا می گذاشت ولی به نظر نمی رسید قرص ها و حتی مشروبی که دین گاهی به زور به لب هاش میرسوند تا کمی گرمش کنه و دردش رو اروم کنه، کمکش کنه.

فقط یک چیز بود که دین فهمیده بود کمی حال کس رو بهتر می کنه.

ولی اون ، چیزی بود که برای دین دردناک بود.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now