Part 82

213 34 27
                                    


بعد از چندین ساعت کار بی وقفه دین بالاخره تصمیم گرفت دوباره به کابین کس سر بزنه. نگرانی نمیذاشت روی کار های کمپ تمرکز کنه. تمام مدت ناخوداگاه به سمت کابین کس نگاه می انداخت تا ببینه کی به اونجا رفت و امد میکنه.

فعلا ناتالی اونجا بود و دین کمی خیالش راحت شده بود. با اینکه ناتالی گاهی در کار هاش دخالت میکرد ولی میدونست برای کس هرکاری میکنه و در حال حاضر به افراد زیادی اعتماد نداشت تا پیش کس بمونن.

تمام روز از ریزا دوری کرده بود. میدونست داره دنبالش میگرده و احتمالا بابت دیشب توضیح میخواد. ولی دین اصلا حوصله روبه رو شدن با اون رو نداشت.

وقتی بالاخره برنامه جیره ی غذای هفته رو تکمیل کرد و خیالش از بابت تعمیر حصارهای جنوبی راحت شده بود دیگه چیزی نبود بتونه ذهنش رو درگیر نگه داره. مقاومت کردن غیر ممکن بود و وقتی همه برای گرفتن ناهار به اشپزخانه سرازیر شده بودند دین خودش رو به کابین کس رسوند .

وقتی وارد شد در نگاه اول کابین خالی بود ولی با صدای بلند تکون خوردن میز متوجه پارکر شد که دست پاچه خودش رو جمع و جور میکرد و اماده رفتن میشد.

دین اخم هاش رو در هم کشید و جلو رفت : باز تو اینجایی؟ چرا سر کارت نیستی ؟ کس کجاست؟

پارکر کمی من و من کرد. میخواست توضیح بده که الان وقت استراحت ناهار هست ولی ترجیح داد گستاخ به نظر نیاد برای همین با دست به بالا اشاره کرد و گفت : میخواست یکم هوا بخوره با ناتالی رفت اون بالا

دین به راه پله و در بازش نگاه کرد و بدون اینکه دوباره به پارکر توجهی کنه به اون سمت رفت.

وقتی خودش رو به بالای پله ها رسوند متوقف شد. کس پشت بهش نشسته بود و کمی به سمت ناتالی که کنارش بود تکیه زده بود. با این که اون موقع روز چندان سرد نبود ولی پتویی محکم دور شونه هاش گرفته بود.

دین دو دل و اهسته صداش زد : ... کس..؟

کس بر نگشت. به جاش این ناتالی بود که متوجه اومدنش شد و به سمتش نگاه کرد.

ناتالی از جاش بلند شد و به سمتش اومد : هی دین... فکر نمیکردم اینجا ببینمت ...

دین حرفی نزد. نگاهش فقط به سمت کس بود که هنوز هیچ واکنشی به اومدنش نشون نداده بود.

ناتالی نیم نگاهی به سمت کس انداخت : فک کنم بهتر باشه یکم تنهاتون بذارم.
و بدون اینکه منتظر جواب باشه از پله ها پایین رفت.

دین جلو تر رفت و اهسته کنار کس نشست. سکوت بینشون سنگین بود. نگاه کس به دور دست ها خیره بود و دین زیر چشمی به کس نگاه میکرد. صورت رنگ پریده و چشمای خسته ش مثل خنجر به قلبش فرو میرفت. ولی از اون تلخ تر این سکوت سرد و دردناک بود

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now