Part 136

123 16 0
                                    


تلاش های کس برای برقراری ارتباط با گبریل بی فایده بود. تمام این دو روز کس مدام برای برادرش دعا میکرد، اسمش رو صدا میزد و ازش کمک میخواست. براش از جزئیات نقشه گفته بود و ازش خواهش میکرد که هرکاری میتونه برای کمکشون بکنه ی حداقل راهی نشونشون بده.

گریس سوخته ش دوباره این بار خیلی سریعتر ضعیف شده بود. حدس میزد به خاطر تلاش های مداومش برای برقراری ارتباط با یک فرشته ی مقرب باشه. به هر حال مهم نبود. اگر گبریل به کمکشون نمی اومد همگی به زودی میمردند.

دین تمام این مدت بارها نقشه ش رو بررسی کرده بود و افراد رو انتخاب کرده بود. خنجر گبریل رو لحظه ای از خودش جدا نمیکرد. تمام راه های ممکن رو بارها و بارها مرور کرده بود. حتی به این فکر کرده بود که دوباره پیش کراولی بره و حوری قانعش کنه بهشون در جنگ نهایی کمک کنه. ولی میدونست اون بزدل فقط با شکست لوسیفر از پناهگاهش بیرون میاد.

کس زیاد باهاش حرف نزده بود. کس از تصمیمش اصلا خوشحال نبود ولی دین میدونست که تا اخرین لحظه کس کنارش میمونه. فعلا همین کافی بود و به چیز دیگه ای نمیتونست فکر کنه.

در تاریکی شب سوم ماشین های هانتر ها از کمپ چیتاکوا حرکت کردند. دین و کس در جلوترین ماشین و تنها نشسته بودند و مسیر رو نشون میدادند.

کس به بیرون نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. اخرین قرصها رو در جیب شلوار مندرسش با انگشت لمس کرد. بیشتر از این هم لازم نبود.

کس از مردن نمیترسید. حتی از این فکر غمگین هم نبود. ولی فکر اسیب دیدن و مردن دین از هرچیزی دردناک تر بود. اما این بار نمیتونست کاری کنه. این بار در این اخرین هانت کمکی ازش ساخته نبود.

دین نیم نگاهی به کس انداخت و اخم دائمی بین ابروهاش کمی شل شد. : ممنونم کس. بابت همه چیز...

کس فقط سری تکون داد و چیزی نگفت. خسته بود و حرفی برای گفتن نمونده بود. اشک چشم هاش رو پر میکرد و دوباره عقب مینشست. برای تمام چیزهایی که تقریبا داشتن ولی هیچ وقت واقعا بهش نرسیده بودن غمگین بود. برای تمام امیدها و ارزوهای از دست رفته و برای روح خدشه دار دین غمگین بود. در برابر پایان دنیا هیچ کاری ازش برنمی اومد. چه کاری برای دین میتونست بکنه؟

یک بار دیگه چشم هاش رو بست و بی صدا گبریل رو صدا کرد. : برادر ... دیگه چیزی نمونده... هرجا هستی.... بهت التماس میکنم...

***

کس میتونست جایی که لوسیفر در اون موقتا پناه گرفته رو حس کنه. لوسیفر در یک عمارت بزرگ قدیمی بود. دور تا دور عمارت رو درختان و بوته های خودرو مثل جنگلی رشد کرده بود طوری که به سختی برج های بلندتر کاخ دیده میشد.

دین به افراد اشاره کرد و هرکس در مکانی قرار گرفته بودند و کاخ رو محاصره کرده بودند. اکر متوجه حضورشون میشدند نقشه قبل از شروع تمام بود.

دین نگاهی به کس انداخت که تفنگش رو برای بار اخر چک میکرد : تو همراه من از در پشتی میایی. پشت بوته های سمت چپ قایم شو و هر وقت لوسیفر رو دیدی از سمت چپ شلیک کن. میخوام فقط یکم وقت بخری تا حواسش رو پرت کنی. بعد من با خنجر بهش حمله میکنم.

کس جوابی نداد. فقط سرش رو تکون داد و اماده حرکت شد.

صدای تیر اندازی و زد و خرد از سمت دیگه ی عمارت به گوش رسید. شروع شده بود.

دین و کس به سرعت به سمت در پشتی دویدند. در حیاط عقب به طرز مشکوکی هیچ شیطانی نبود. شاید با شنیدن صدای شلیک به سمت دیگه ی عمارت رفته بودند.

کس به سرعت خودش رو پشت بوته ها رسوند و مخفی شد. دین چند چند قدم با احتیاط جلو رفت و ناگهان پشت مارپیج بوته ها، قامت بلند مردی در کت و شلوار سفید رو دید.

مرد اهسته برگشت به به سمت دین با بغض و اشک نگاه کرد

دین دهانش رو باز کرد تا حرفی بزنه ولی نفسش بند اومده بود. پاهاش توان ایستادن نداشت : سـ سم؟

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now