Part 80

201 38 7
                                    


بابی در کابین کس رو هل داد و داخل رفت. ناتالی و پارکر دوباره کنار تخت کس نشسته بودند. و این بار میلر هم اونجا بود.

بابی نگاهی به کس انداخت. با این که هوا سرد بود ولی صورت کس از عرق خیس بود و ناتالی با دستمالی داشت سعی میکرد اون رو خشک کنه.

با اومدن بابی،  ناتالی به سمتش رفت : هی بابی!

بابی: شماها اینجا چکار میکنید؟

ناتالی نگاهی به پارکر انداخت : شوهی بهم گفت که کس حالش خوب نیست. برای همین بهش گفتم میلر رو با خودش بیاره... همه ی قرص های لعنتیشو یکجا خورده بود ...

بابی سری تکون داد. نگاه نگرانی به سمت کس انداخت. : الان حالش چطوره؟

ناتالی سرش رو تکون داد : خوب نیست... دین یکم پیش اینجا بود... اون تو رو فرستاد مگه نه؟

صدای بابی غمگین و کمی عصبی بود : دین نگرانشه.

ناتالی اخم کرد: دین اگر نگران بود باید به کارهاش فکر میکرد!

بابی با چشم اشاره کرد که الان و جلوی بقیه بحث نکنند. ناتالی نفسش رو با حرص بیرون داد ولی دیگه ادامه نداد : میلر براش چند تایی قرص اورد. فعلا خوابیده.

میلر : تا جایی که میتونستم از انبار اوردم بابی. بیشتر از این نمیتونستم ... عذر میخوام..

بابی : میدونم به دردسر می افتی ... ازت ممنونم... فردا خودم امار رو امضا میکنم. 

میلر : ولی این طور دوباره اسم تو زیر امار هست... حرف های توی کمپ هنوز -

بابی حرفش رو قطع کرد : مهم نیست! کس به اون ها نیاز داره.

پارکر نزدیک تر به ناتالی ایستاد و پرسشگرانه بهش نگاه کرد. نمیفهمید این مخفی کاری برای چیه. اگر کس مریض بود و به این داروها نیاز داشت چرا این رو به هانتر ها نمیگفتند. ناتالی با غم فقط سرش رو تکون داد.

بابی به سمت اون دو و بعد میلر نگاه کرد : ممنونم ... از همه تون ... بدون شما نمیدونم چی میشد...

میلر لبخند محوی زد : کستیل و گروهش من و پسرم رو نجات داد و وقتی توی راه برگشت غذا کم بود، اون بود که هر بار سهم خودش رو به ما که چند روز در پناهگاهمون اسیر شده بودیم و غذا نداشتیم، میداد. زندگی پسرم رو بهش مدیونم.

‎سکوت اتاق رو پر کرده بود. بعد بابی ویلچرش رو جلو هل داد : شما برید استراحت کنید. من امشب اینجا میمونم.

This Is How It EndsOnde histórias criam vida. Descubra agora