Part 49

223 41 2
                                    


بعد از اون هانت هر روز تعداد بیشتری از هانتر ها پیش کس می اومدن تا ورد ها و طلسم هاش رو یاد بگیرن. هیچ کس به جز دین و بابی و ناتالی در کمپ نمی دونست کس فرشته بوده و کس می خواست این به همین شکل بمونه.

کس هر روز ساعت ها با اون ها حرف میزد و به حرف هاشون گوش میداد. هانتر ها اغلب از زندگی قبلی و کسانی که از دست داده بودند حرف می زدند. اندوهی که در چهره شون بود و اشکی که در چشم هاشون با گفتن اون داستان ها جمع میشد قلب کس رو در سینه می فشرد. ولی مشخص بود که اونها مدت ها منتظر کسی بودند تا بتونند این حرف ها رو بزنند و انگار بعد از اون هانت کم کم تمام کمپ به چشم دیگه ای به کس نگاه میکرد.

ریزا اصلا از این بابت خوشحال نبود. چیزی که ریزا انتظار داشت یک تنبیه درست و حسابی بود تا برای بقیه الگو بشه. ولی هر روز که می گذشت کس بیشتر و بیشتر بین همه محبوب میشد.

بچه ها مخصوصا خیلی دوست داشتند تمام روز رو در کابین کس بازی کنند و کس هیچ وقت خواسته شون رو رد نمی کرد. نمی دونست به خاطر بقایای گریسش بود یا فقط به خاطر اینکه نیروی بهشت هنوز در وجودش جریان داشت، ولی هر بار وقتی اون انسان ها میرفتند کمی شاد تر بودند و بیشتر به زندگی امید داشتند. کس از این بابت خوشحال بود. این که حتی ذره ای ناچیز می تونست درد اون ها رو کمتر کنه براش تبدیل به هدف هر روزش شده بوده.

فقط یک مشکل وجود داشت و اون دارو های کس بود. کس همیشه دارو ها و الکل هاش رو قایم میکرد. مخصوصا نمیخواست بچه ها اونها رو ببینند. حتی سعی میکرد زمانی که هانتر ها یا بچه هاشون به دیدنش میان مست یا تحت تاثیر دارو نباشه.

و این یعنی باید اون درد لعنتی رو بیشتر تحمل میکرد که مدام خسته و بی قرارش میکرد ولی هیچ وقت از هیچ کدومشون نخواسته بود که زودتر از اونجا برن. همیشه با نهایت صبر و حوصله تا اخرین لحظه با خوشرویی اون ها رو پذیرا بود.

ایزی دختر کوچکی بود که تقریبا هر روز به دیدن کس می اومد. ساعت ها در اتاق کس با وسایلی که کس ذره ذره از هانت های مختلف جمع کرده بود بازی میکرد و با حرف های بچه گانه ش کس رو می خندوند. کس هر روز منتظر اومدن ایزی بود. تنها چیزی بود که هنوز واقعا از ته قلب خوشحالش میکرد.

ایزی روی زمین نشسته بود و با عروسک کهنه ای که کس از توی انبار براش پیدا کرده بود و شسته و تعمیر کرده بود بازی میکرد.

ایزی: تا کی باید توی این کمپ بمونیم؟ دلم برای دوستام تنگ شده.

کس سکوت طولانی کرد. جواب این سوال رو نمیخواست بده. نمیخواست بهش دروغ بگه. ولی ایزی هر روز همین سوال رو میپرسید.

کس اهی کشید : نمیدونم ایزی. شاید زود. شاید هم دیرتر.

این جوابی بود که کس هربار میداد و ایزی هر دفعه میخندید و با خوشحالی میپرسید : قول میدی وقتی از اینجا رفتیم به دیدنم بیایی؟

کس سری تکون داد : حتما.

اگر فقط همه چیز به سادگی همین تصورات بچگانه بود.

This Is How It EndsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin