Part 83

172 28 17
                                    


دین چند بار دیگه در روز های بعد به کس سر زد. حرف های بابی مثل پتک به سرش فرود اومده بود حرف های کس هم فقط بیشتر نگرانش کرده بود.

تمام ملاقات هاش با کس بعد از اون کوتاه و گذرا بود. کس اغلب اونقدر گیج و خسته بود که فرصتی زیادی برای حرف پیش نمی اومد. ناتالی و پارکر مدام کنارش بودند و دین هر بار فقط با نگاه اندوهباری به کس خیره میشد و کمی بعد میرفت. انگار دیدن کس در اون وضع براش بیش از حد دردناک بود.

دین دیگه به بودن پارکر اعتراضی نمیکرد. خودش میدید که بهتره کس فعلا تنها نمونه. هرچند جلوی اون چیزی نمیگفت ولی پسرک هر بار که دین به کابین کس می اومد، خودش بهانه ای جور میکرد تا از اونجا بره.

یکی از روز هایی که کس نسبتا بهتر بود دین دوباره در کنارش روی تخت نشست. با دقت به دست های کس که چند رشته ی کاموای طلایی رو به هم میبافت نگاه کرد. نمیدونست کس داره چکار میکنه یا اون کاموا رو از کجا اورده. ولی نگاه کردن به دست های کس حین کار مسحور کننده بود. 

دین : امروز بهتر به نظر میایی.

جمله سوالی نبود و کس هم جوابی نداد.

دین مکثی کرد : کس گوش کن... برای گریست... راهی هست تا گریست ...؟

کس میدونست چی میخواد بگه. کاموا ها رو کنار گذاشت و اهی کشید. نگاهی به دین کرد: گریسم داره میسوزه دین. چیزی نمیتونه جلوش رو بگیره.

دین صداشو بالا تر برد: باید یه راهی باشه! چطور میتونی انقدر بی تفاوت باشی؟

کس فقط به چشمای دین نگاه میکرد. انگار می خواست تمام جزییاتش رو به یاد بسپاره. دین از اون نگاه پر از درد و حسرت کس که در عین حال ستایشگرانه بود متنفر بود. حس میکرد لیاقت اون نگاه رو نداره. نگاهش رو دزدید. تحملش رو نداشت.

صدای کس گرفته و اروم بود: در نهایت اهمیتی نداشت دین ... فکر میکردم بودنم کمکی میکنه ولی اشتباه میکردم... بودن یا نبودن من اینجا هیچ فرقی...

دین به سمتش برگشت و فریاد زد : خفه شو! فقط ... خفه شو!

صداش میلرزید و تصویر کس جلوی چشمای غبار الودش ناواضح میشد. میخواست کس رو بگیره و اونقدر محکم تکون بده تا بالاخره بفهمه. ولی کس فقط همون لبخند محو محزون روی لبهاش بود که دین رو بیشتر عصبی میکرد.

چطور باید به کس حالی میکرد که بدونش نمیتونه حتی یک روز هم ادامه بده؟ انگار هرچه سعی میکرد ولی باز کس نمیفهمید. البته تقصیر خودش بود اونقدر از کس فاصله گرفته بود و سرگرم ریزا شده بود که کس حالا این حرف رو با اون نگاه مصمم به زبون می اورد. انگار دیگه حتی ذره ای شک نداشت و این دین رو بیشتر از هر چیز دیگه ای میسوزوند.

سکوت دوباره طولانی شد.

همون لحظه صدای در کابین بلند شد : دین؟ دین زود بیا!

دین با شنیدن صدای مضطرب بابی شوکه شد. بابی هیچ وقت اینطور ترسیده به نظر نمیرسید.

دین در رو باز کرد و بیرون رفت.

بابی دوباره ویلچرش رو به عقب هل میداد. انگار عجله داشت برگرده : زودباش پسر هانتر ها و اون ریزای عوضی یه جلسه گرفتن!

دین: چی گفتی؟ پس چرا به من نگفتن؟!

بابی : مسئله همینه! زود باش راه بیوفت! 

کس با تعجب به رفتنشون نگاه کرد. کاش میتونست همراهشون بره. حدس میزد اتفاقات خوبی نیوفتاده باشه.

This Is How It EndsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant