Part 73

167 36 6
                                    


بابی ویلچرش رو به سمت محفظه های اب هل داد. امروز‌ کس وظیفه ی چک کردن ذخیره های اب رو به عهده داشت.

بابی : هی امروز چطوری؟

کس از نردبان پایین اومد و به سمتش لبخند زد : من خوبم. وضع کمپ چطور هست ؟

صورت بابی در هم رفت : محصولات زیادی برای برداشت مونده. چقدر دیگه اب باقی مونده؟

کس نگاهی به کاغذی که روش علامت زده بود انداخت: ذخیره اب نصف شده. باید برنامه مصرف رو دوباره بریزم. اینطوری با کمبود روبه رو میشیم.

بابی سری تکون داد و بحث رو عوض کرد : در مورد اتفاق چند روز پیش شنیدم.

کس سر جاش ایستاد و با دقت منتظر موند تا بقیه حرفش رو بشنوه. : شنیدم که دین بدجوری پسرک رو ترسونده. امروز باز نتونست سر کارش توی زمین بیاد...

کس میدونست. بعد از کاری که دین باهاش کرده بود ، هر روز بهش سر میزد. میدونست وضعش دوباره بدتر شده. از ناتالی خواسته بود امروز مراقب پارکر باشه. حتی پتریس اصرار کرده بود در درمانگاه بمونه ولی پارکر قبول نمیکرد.

بابی ادامه داد :  ... هنوز بهم یه توضیح بدهکاری. چرا انقدر سعی می کنی بهش کمک کنی؟

کس کمی فکر کرد: ... نمی دونم... شاید چون اون من رو یاد خودم میندازه... اون زندگی سختی داشته. تمام خانواده ش رو از دست داده... زامبی ها اون ها رو جلوی چشمش کشتن... اون الان به یه نفر احتیاج داره تا کمکش کنه. در شرایط خوبی نیست...

بابی اخمی کرد : هووم ... این رو ناتالی هم گفت... ولی کس ، کار تو داره باعث میشه بیشتر توی دردسر بیوفته .

کس با نگرانی به بابی نگاه کرد . بابی ادامه داد : دین بیش از حد ازش کار می کشه. بهت نگفته نه ؟

کس جوابی نداد. پارکر هیچوقت اعتراضی نمیکرد ولی کس میدونست حقیقت داره.

بابی : رفتار های دین نگرانم میکنه... می ترسم یه بلایی سر این پسرک بیاره... یا بدتر از اون ... خودش یه بلایی سر خودش بیاره.

کس حس کرد یک لحظه قلبش در سینه نمی زنه. این چند مدت پارکر دیگه به دیدنش نمی اومد و هیچ حرفی نمیزد. این کس بود که هر شب به بهانه های مختلف بهش سر میزد. دین هر بار با انواع حرفها و رفتار های مختلف ازارش میداد ! اگر بلایی سرش می اومد...

کس کاغذها رو در مشتش فشرد. رفتار دین داشت از حد خارج میشد! باید جلوش رو میگرفت.

کس : ممنون بابی... حتما باهاش حرف می زنم!

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now