Part 123

117 18 1
                                    


کس هنوز زیاد از درمانگاه فاصله نگرفته بود که از دور صدای همهمه بلند شد. سریع به سمت صدا برگشت و تعدادی هانتر رو دید که انگار چند نفر زخمی یا مریض رو به سمت درمانگاه میبردند.

با عجله دوباره به سمت درمانگاه دوید تا ببینه جریان چیه و وقتی نزدیک تر شد یک لحظه ناباورانه خشکش زد.

چند تا از اون افراد مریض رو میشناخت. از هانتر های کمپ چیتاکوا بودند! ولی اینجا چکار میکردند؟

با عجله پشت سرشون وارد درمانگاه شد و بیشتر که نگاه کرد بین اون ها ناتالی رو دید. خوشبختانه به نظر نمیرسید ناتالی مریض باشه.  با عجله خودش رو به اون رسوند : ناتالی!؟ حالت خوبه ؟ اینجا چه خبره؟

ناتالی جا خورد و با تعجب به سمت کس چرخید : کـ ... کستیل؟ تو اینجایی؟

کس سرش رو تکون داد. از اخرین باری که ناتالی رو دیده بود مدت زیادی گذشته بود و دیدن دوباره اون چیزی بود که فکر میکرد شاید دیگه هرگز ممکن نباشه.
  
کس به تخت دین نگاهی انداخت ولی اثری ازش نبود. نمیدونست دین کجا غیبش زده.

ناتالی ادامه داد : تو حالت خوبه کس؟ خیلی نگران تو و دین بودیم.

کس : من خوبم. دین زخمی شده بود. ولی حالا بهتره. اینجا چه خبره ناتالی؟

ناتالی نگاهی به اطرافش انداخت. افراد سالم به بیمار ها کمک میکردند روی تخت های خالی دراز بکشند و چند پرستار کمپ با عجله به اونها رسیدگی میکردند.

بعد اهسته با غم به تختی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و تازه اون موقع بود که کس متوجه بیمار روی تخت شد. پارکر.

پسر بیچاره کاملا بی حرکت روی تخت افتاده بود و صورت رنگ پریده ش از چیزی که کس به یاد می اورد تکیده تر بود. کس تقریبا اون رو نشناخت. قلبش در سینه از غم فشرده شد. نمیخواست حتی حدس بزنه چه بلایی این بار به سرش اومده.

ناتالی : وضع کمپ چیتاکوا اصلا خوب نیست. چند نفر رو جمع کردم تا به اینجا بیایم شاید بتونیم کمکی از مارک بگیریم.

ناتالی اهی کشید و موهاش رو کنار زد : ... هانتر های زیادی مریض شدن... خیلی ها مردن ... اونجا دیگه قابل سکونت نیست... من بهشون گفتم اینجا بیایم چون این تنها شانسمون هست و حالا میفهمم چرا این بهم الهام شده بود...

با این حرف ناتالی لبخندی زد و نگاه معنا داری به کس انداخت. : حس میکردم این تنها راه نجاتمونه.

کس با تعجب اخم کرد : منظورت چیه؟

ناتالی : فقط دین میتونه کمپ رو نجات بده.

کس : فکر نمیکنم دین دیگه هیچ وقت بخواد به اونجا برگرده ...

ناتالی جلو اومد و بازوی کستیل رو گرفت : ولی شرایط فرق کرده ... ریزا مرده و بابی ...

نفس کس در سینه حبس شد : بابی چی؟

ناتالی سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بهم فشرد : پیرمرد بیچاره دیگه نمیتونست تحمل کنه ... تمام اون تهمت ها و تحقیر ها کار خودش رو کرد...

کس این بار بلند تر گفت : بابی چی شده؟

ناتالی سرش رو بالا اورد و در چشم های کس نگاه کرد. چشم هاش پر از اشک و‌ درد بود : اون ازم خواست ... که اون رو از کمپ بیرون ببرم... ازم خواست بذارم به خونه ی خودش برگرده.

با شنیدن این حرف کس به سرعت چرخید تا از درمانگاه بیرون بره. باید دین رو پیدا میکرد!

ولی ناتالی به لباسش چنگ زد و نگهش داشت : بیفایده س کس! الان چند ماه از رفتنش میگذره! فکر نمیکنم تا الان ...

همون موقع درهای فلزی درمانگاه با شدت باز شد و دین سراسیمه داخل دوید. با چشم های وحشت زده ش دنبال کسی میگشت.

ناتالی با عجله جلو رفت و خودش رو به دین رسوند.

دین بازوهای ناتالی رو محکم گرفت و با شدت تکونش داد : ناتالی! خواهش میکنم بگو همش دروغه! بگو بابی زنده ست!

اشک های ناتالی از چشم هاش سرازیر شد ولی بدون هیچ حرفی فقط به دین نگاه میکرد.

دین دوباره داد زد : بگو ! بگو همش نقشه ست! بگو بابی زنده ست!

ناتالی فقط اهسته زمزمه کرد : متاسفم دین ...

اون لحظه برای چندمین بار دنیای دین ویران شد. این بار ولی کسی نبود که اون رو از زیر اون اوار ها بیرون بکشه.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now