Part 55

178 35 13
                                    


دین چند روزی بود که از کس خبری نداشت و حتی توی محوطه ی کمپ هم اون رو ندیده بود. ولی زیاد مهم نبود . مهم این بود که انگار حرف هاش توی سرش فرو رفته و دست از به هم ریختن کمپ برداشته. چون دیگه نمی دید هانتر ها به کابینش رفت و امد کنن.

این چند روز بابی رو هم زیاد ندیده بود. ولی هر بار با اخم از کنارش رد میشد و زیاد باهاش حرف نمی زد. دین شونه ش رو بالا انداخت و نقشه ی غارت بعدی رو بررسی کرد.

ریزا کنارش دستش رو دور شونه ش انداخت : جریان چیه دین؟ این چند روز خیلی گرفته به نظر میایی

دین دست ریزا رو کنار زد و بطری رو به دهانش رسوند. :چیزی نیست.

ریزا اخمی کرد : به کستیل ربط داره ؟

دین سریع برگشت و نگاه زهرالودی تحویلش داد : چه ربطی به اون داره ؟ چرا مدام اسمش رو پیش می کشی؟

ریزا پشت چشمی نازک کرد : از خودت باید بپرسی ! همیشه بد اخلاقی های تو یه ربطی به اون پیدا می کنه!

دین با خشم نفسش رو بیرون داد و جرعه ی دیگه ای از ابجو رو سر کشید : این بحث رو تموم کن ریزا !

ریزا : چی شد ؟ دست روی نقطه ی حساسی گذاشتم؟ اصلا اون کیه ؟ چرا انقدر بهش توجه می کنی؟

دین با صدای لرزان بلند تر گفت : اون برام هیچ کسی نیست فهمیدی؟

و از جاش بلند شد و از در بیرون رفت.

ریزا شک کرده بود. خودش هم میدونست به خودش داره دروغ میگه.

***

‎وقتی چراغ های کمپ خاموش شد پارکر دوباره با ظرف غذا رو به روی در کابین کستیل ایستاده بود.

اهسته در زد : کستیل ؟ منم شوهی در رو باز کن.

در باز شد و این بار هم بابی در چهار چوب در بود : بازم که تویی پسر!

پارکر لبخند زوری تحویل بابی داد و نگاهی دزدکی به داخل انداخت : برای کستیل غذا اوردم.

بابی : کس غذا خورده. برگرد کابینت. ساعت خاموشی هست!

صدای کس از داخل به گوش رسید : بابی بذار بیاد تو .

بابی ظرفی که پارکر به سمتش دراز کرده بود رو گرفت و با بی میلی کنار رفت تا پارکر داخل بیاد. نگاه نگران پارکر به دنبال کس بود.

کس روی تخت به بالش ها تکیه زده بود. با دیدن پارکر سعی کرد صاف تر بشینه ولی مشخص بود هنوز خیلی ضعیفه.

پارکر سریع جلو رفت و بازوش رو گرفت تا بهش کمک کنه : کستیل! خوشحالم می بینم بهتری ! حالت چطوره ؟

کس سری تکون داد. با اینکه صورتش هنوز مثل قبل رنگ پریده بود ولی سعی می کرد سرحال به نظر بیاد. لبخند محزونی زد. : من خوبم شوهی ... تو چی؟ متاسفم این چند روز نتونستم ...

پارکر حرفش رو قطع کرد : حرفشم نزن! این چند روز همه نگرانت بودن.... من هم همین طور. الان فقط باید استراحت کنی. لازم نیست نگران من باشی ! از پسش بر میام.

بابی با اخم به حرف های اون دو گوش میداد. نمی دونست پارکر درباره چی حرف میزنه ولی مشخص بود کس نگرانش هست. شاید باید بیشتر به اون پسر جوون توجه میکرد.

پارکر نگاهی بین کس و بابی انداخت : منتظر موندم تا چراغ ها خاموش بشن. کسی منو ندید نگران نباشید.

کس لبخندی زد : ممنونم بابت سوپ. تا حالا ندیده بودم اینجا این طور سوپی درست کنن.

پارکر لبخندی زد : خودم درستش کرده بودم. یکم سبزی و حبوبات از زمین های خودمون بود. دستور پختش رو از مادرم یاد گرفتم.

لبخند کس محو شد. این بار لحنش غمگین بود : ممنونم شوهی ...

پارکر سری تکون داد و نگاهش رو گرفت. انگار می خواست بحث رو عوض کنه. رو به بابی گفت : می تونم ... می تونم یکم بیشتر اینجا بمونم؟ فقط چند دقیقه؟

اخم بابی بیشتر شد : برای چی ؟ کس به استراحت نیاز -

قبل از اینکه حرفش تموم شه کس گفت : البته شوهی ! کاناپه ی گوشه ی اتاق خالیه. می تونی روش دراز بکشی.

پارکر با چشمای خسته و گود افتاده ای که قدردانی در اونها موج میزد به سمت کس برگشت . : ممنونم کستیل...

کس با مهربانی لبخندی زد. بابی نگاه پرسش گری از پشت سر پارکر به کس انداخت و کس سری تکون داد به این معنی که بعدا توضیح میده.

پارکر بی سر و صدا روی کاناپه دراز کشید و در خودش جمع شد.

بابی چند دقیقه با تفکر و تعجب به پارکر خیره شد. باید از کس میپرسید جریان این پسر چیه و چرا انقدر اصرار داشت اونجا بیاد تا فقط روی اون کاناپه ی درب و داغون بخوابه.

در نور کم که نگاه میکرد، کمتر از سنش به نظر میرسید. صورت لاغر و چشم های گود افتاده ش نشون میداد مثل خیلی های دیگه روز های وحشتناکی از سر گذرونده.

ولی چی بود که باعث میشد کس اینطور ازش مراقبت کنه؟

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now