Part 50

322 46 13
                                    



دین کنار بابی ایستاد و نگاهی به افرادی که در حال کشت حبوبات بودند انداخت

دین : مطمئنی الان فصل کاشت بود ؟

بابی با اخم نگاهی به دین انداخت : معلومه که مطمئنم! این فصل بهترین موقع هست. به تدریج زمین ها رو بزرگتر می کنیم و از بابت غذا خیالمون راحت میشه.

دین : خوبه

بابی کمی به فکر فرو رفت : ولی احتیاج به اب بیشتری داریم. باید اب رو بیشتر ذخیره کنیم.

ابی که از رودخانه ای که در چند کیلومتری رد میشد هر بار به سختی و با ریسک به کمپ اورده میشد. باید سعی می کردن اب بارندگی رو جمع اوری کنن تا حداقل برای کشاورزی مشکلی نداشته باشن.

ولی از اون سخت تر پیدا کردن بنزین بود. بدون اون کاملا در کمپ محبوس بودند.

دین می دونست به زودی به اون مرحله میرسن. نمی خواست بهش فکر کنه. ولی اینده ی همه نابودی بود.

صدای بابی از اون افکار بیرون اوردش : به کستیل سر زدی ؟

دین جا خورد: چطور؟

بابی لبخندی زد و دوباره به افراد سرگرم کشاورزی نگاه کرد : به نظر میاد حالش خیلی بهتر شده.  دیگه کمتر اون طور مست دیدمش. هانتر های زیادی پیشش میرن و تعریف می کنن که بهشون چیز های مختلف یاد میده. فکر کردم حتما مشکل بینتون حل شده.

دین اخم کرد. دیده بود که هانتر ها مدام به کابینش رفت و امد می کنند ولی سعی کرده بود اهمیت نده.

همون موقع پارکر پسر جوونی حالا برای بابی روی زمین ها کار میکرد به بیلش تکیه داد و گفت : بابی راست میگه! کستیل هانتر خیلی خوبی هست! خیلی چیز ها بهمون یاد داد. امروز یه ورد جدید باهامون تمرین کرد.

اخم دین غلیظ تر شد. پارکر که متوجه نگاه دین نشده بود ادامه داد : اون خیلی هم مهربون هست. همیشه مراقب هست کسی تحت فشار و استرس زیاد نباشه . با همه حرف میزنه. خوشحالم که اون اینجا توی کمپ هست....

دیویدسون که حرفهای پارکر رو شنیده بود به شوخی به پشت پارکر زد و با تمسخر گفت : اره پارکر انگار بد جوری مجذوبش شده ! هر روز ساعت ها باهاش حرف میزنه. فکر کنم اون چشمای ابی روشن مسحورش کرده...

و بعد دیویدسون بلند زیر خنده زد. پارکر سرخ شد و دیویدسون رو عقب هل داد. باهم درگیر بگو مگو و شوخی شده بودند ولی دین بقیه حرف هاش رو نمی شنید. ضربان قلبش توی سرش می کوبید.

باید سراغ کس میرفت. اون داشت اینجا توی کمپ چه غلطی میکرد؟

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now