Part 60

192 37 9
                                    


در تمام طول عملیات هانت دین حتی نیم نگاهی به سمت کس نمی انداخت. انگار اصلا وجود نداشت یا براش مهم نبود. کس از این بابت اعتراضی نداشت. ترجیح میداد این هانت زودتر تموم بشه و دوباره درگیری دیگه ای با دین پیش نیاد

کس تمام مدت همراه پارکر بود و تنهاش نمی ذاشت. پارکر بدجوری شوکه شده بود. حق داشت. اگر دیر تر رسیده بود نمی دونست دین چه بلایی سرش می اورد.

با اینحال انگار پارکر متوجه علت رفتار خصمانه ی دین شده بود. چون مدام سعی میکرد از کس فاصله بگیره زیاد باهاش حرف نزنه ولی در چشمای ترسیده ش فریاد کمک بود و کس بلند و رسا می شنید. وضع پارکر نگرانش میکرد ولی فعلا کار زیادی ازش بر نمی اومد.

کس تفنگش رو اماده کرد و پشت سر دین وارد انبار شد. حالا که با افراد مارک همکاری می کردن شانس بهتری برای دفاع داشتن ولی کس هنوز هم اصرار داشت پارکر رو نزدیک خودش نگه داره. هرچند می دونست در مبارزه تن به تن شانسی نداره، ولی هنوز ترجیح میداد خودش مراقب اون باشه .

پارکر زیر چشمی نگاه نگرانی به کس انداخت و کس سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزنه.

دین از جلو تر اشاره کرد که مراقب باشن . پارکر با دستای لرزان تفنگش رو محکم گرفته بود.

دین : انبار فعلا امن هست. شروع کنید به جمع کردن چیزهایی که لازمه!

کس و پارکر تفنگشون رو غلاف کردن و به سمت جعبه ها رفتن

دین با اخم گفت : تو نه کس. تو بقیه رو کاور می کنی.

جعبه ی مهمات پر از تیر و اسلحه های سنگین بود. میدونست چرا دین نمیذاره سمت جعبه ها بره.حس گرمای خوشایندی در کس شکل گرفت که سعی کرد اهمیت نده. ولی پارکر به تنهایی از پسش بر نمی اومد. کس مردد موند. می خواست به پارکر کمک کنه.

دین که تردید کس رو دیده بود با صدای بلند تر گفت : همین که گفتم! و مراقب باش شیاطین سر نرسن.

در صداش معنی خاصی بود که فقط کس متوجه می شد. دین ازش خواسته بود از نیروهاش استفاده کنه تا حضور شیاطین رو حس کنه.

پارکر نگاهی به کس انداخت. سری تکون داد‌ و اهسته گفت: از پسش بر میام نگران نباش

کس دوباره تفنگش رو بیرون اورد. نمی خواست از پارکر دور بشه ولی وظیفه ای که دین بهش داده بود کاور کردن تمام اعضای گروه بود. باید کارش رو درست انجام میداد.

بار کردن مهمات ادامه داشت. کس در مرکز انبار بود و مدام گوشه و کنار رو می پایید. تمام تلاشش رو می کرد تا نهایت تمرکزش رو روی حس کردن حضور شیاطین یا زامبی ها بذاره و این انرژی زیادی ازش می گرفت. گه گاهی نگاه دین رو روی خودش حس می کرد ولی وقتی به سمتش نگاه می کرد ، دین نگاهش رو گرفته بود.

همه سخت سرگرم جمع کردن کارتن ها و جعبه های چوبی بودند که کس ناگهان چیزی حس کرد. چشماش رو بست تا بیشتر تمرکز کنه. نه! امکان نداشت! خیلی نزدیک بودن! چطور زود تر متوجه نشده بود!

کس فریاد زد : دین!

دین سریع به سمتش برگشت. با یک نگاه  به کس متوجه شد که همگی بدجوری توی دردسر افتادن.

This Is How It EndsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin