Part 33

303 46 14
                                    


از وقتی به کمپ چیتاکوا اومده بودند وضع فرق کرده بود. کس حس میکرد رفتار دین متفاوت شده. شاید به خاطر مشغله و مسئولیت رهبری تعداد زیادی نجات یافته بود. بعد از اینکه دین باخبر شد افراد مارک به چیتاکوا میان، از کس خواسته بود کابین جدای خودش رو داشته باشه.

شاید به خاطر پچ پچ ها و نگاه قضاوتگرانه ی هانتر ها بود. شاید هم این، تنها دلیل این فاصله گرفتن نبود. کس حس میکرد دلخوری بین اون و دین وجود داره که هرچی بیشتر میگذشت و در باره ش حرف نمیزدند، مثل زخمی عمیق به رابطه شون بود. به دین حق میداد. درک میکرد چرا ناراحته. درک میکرد که اون رو بابت سم و تمام اتفاقات بعدش مقصر میدونه. ولی با این حال این فاصله براش تلخ و دردناک بود.

علت هرچی که بود ، کس نمیخواست اون رو به اومدن ریزا در کمپ ارتباط بده.

***

دین در کابینی که حالا به تنهایی ساکن بود ایستاد و به اطراف نگاه کرد.  هر گوشه اون رو به یاد کس می انداخت. ولی مجبور بود ازش فاصله بگیره

نمیخواست در مورد احساسات و افکارش در مورد کس فکر کنه. نادیده گرفتن اون افکار ساده تر از بررسیشون بود.

این مدت کمتر فرصت دیدن کس رو پیدا میکرد. اونقدر کار برای کمپ وجود داشت که به سختی وقت برای غذا خوردن یا خوابیدن پیدا میشد. و وقتی فرصتی پیدا میکرد اغلب نیمه شب بود که به کابین کس میرفت ، چند دقیقه کنارش میموند یا گاهی بوسه ی کوتاهی رد و بدل میکردند، به ندرت کمی عشقبازی و بعد دین دوباره به همون بی سرو صدایی که اومده بود ناپدید میشد.

ولی کس باید درک میکرد. کس هیچ وقت اعتراضی نمیکرد. کس میفهمید که وضع فرق کرده. همین که به مسئول انبار داروها سفارش کرده بود به کس دارو بده و میدید که کس سرپا هست فعلا کافی بود.

***

مدتی بود که دین میدید کس مثل قبل نیست. در جلسات حرف نمیزد و انگار به نقشه هانت توجهی نمیکرد. به میلر گفته بود به کس مشروب نده ولی مشخص بود از جایی گیر می اورد. مدام گیج و ساکت بود.

دین : " کس صدامو شندیدی؟ دارم باهات حرف می زنم."

کس اهسته گفت : "دارم گوش می دم."

‎ولی چشماش رو باز نکرد.

دین چند لحظه بهش خیره شد. توی اتاق کس ایستاده بود و با اخم به اطراف نگاه میکرد. اتاق تاریک و گرفته بود. ساعت ها بود که کس از اتاق بیرون نیومده بود. "تو چه مرگته؟ دنیا به فنا رفته و تو مدام مست می کنی؟"

کس کمی روی نیمکت جابه جا شد. با این که این روزهای دیگر بیشتر الکل تو رگهاش بود تا خون ، هنوز برای این بحث با دین به اندازه کافی مست نبود. ولی درد امانش رو بریده بود. چاره ای نداشت. دین دیگه زیاد مثل قبل در مورد داروهایی که میخورد سوال نمیکرد. حالا میلر مسئول انبار دارو و گاهی هم بابی براش دارو می اوردند.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now