Part 74

188 36 48
                                    


بعد از غروب افتاب وقتی کارهای کمپ تموم شده بود و همه برای استراحت به کابین هاشون رفته بودند، کس به کابین دین رفت. نور رقصان ضعیف شمع در پنجره روشن بود و نشون میداد که دین در اتاقش هست.

کس پشت در ایستاد و چند نفس عمیق کشید. چند ساعت بود که داشت حرف هایی که می خواست به دین بزنه رو در ذهنش مرور میکرد .

سه ضربه محکم به در زد و منتظر موند تا دین در رو باز کنه. ولی در باز نشد. اونقدر زمان طولانی شد که کس می خواست دوباره در بزنه که بالاخره صدای قدم های پا روی تخته های چوبی کابین به گوش رسید و بعد قفل در چرخید. صورت گرفته و سرخ دین از باریکه ی در پدیدار شد . انگار از دیدنش شوکه و عصبانی شده بود. با صدای گرفته و خشک گفت : اینجا چی می خوای؟

کس : دین من ...

دین حرفش رو قطع کرد: برای چی این وقت شب اینجایی؟ مگه قانون کمپ رو نمی دونی؟! کسی بعد از تاریکی حق نداره بیرون باشه! برگرد به اتاقت کس!

کس از رفتار دین جا خورده بود : باید باهات حرف بزنم ...

از پشت سر دین در تاریکی حرکتی به چشم خورد و کمی بعد ریزا در کنار دین ظاهر شد. لبخند کجی روی صورتش بود. مشخص بود که مثل همیشه سرگرم عشق بازی بودند.

دین نیم نگاهی به ریزا انداخت و بلند تر تشر زد: الان وقت حرف زدن نیست. مزاحم نشو!

کس حس کرد قلبش داره سینه ش رو می شکافه. به قدری تند می تپید که دیگه صدای دین رو نمی شنید. فقط لب هاش رو می دید که داره حرکت می کنه و با صورت بر افروخته ش با خشم بهش نگاه می کرد. نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته.  چند قدم تلو تلو خورد و عقب رفت. انتظار چنین چیزی رو نداشت. حس کرد جیزی سخت در سینه ش فشرده شد و شکست. همین چند شب قبل دین رو در اغوش گرفته بود و امشب دین اینطور از جلوی در کابین می روندش.

سرش گیج میرفت. چشمای پر از نفرت دین از ذهنش محو نمی شد. نمی دونست چطور خودش رو به کابینش رسوند. ولی وقتی دوباره صدا ها و تصاویر واضح شدند جعبه ی قرص ها و بطری الکلش خالی بود...

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now