Part 69

173 33 4
                                    


کس بعد چند روز بالاخره حس کرد اونقدر خوب هست که از کابینش بتونه بیرون بیاد. در افتاب ظهر خنک زمستان چشم هاش رو بست و صورتش رو رو به گرمای خورشید گرفت. چند روزی بود که اینطور گرمای روز رو روی پوستش حس نکرده بود. چشماش رو باز کرد و به اطراف کمپ نگاه کرد. این وقت از روز تمام افراد سرگرم کاری بودند. عده ای روی زمین ها کار میکردند و عده ای غذا تهیه میکردند. گروهی هم انبار و کابین های جدید رو میساختند. همیشه بابت اینکه زیاد نمی تونست مثل بقیه کار کنه عذاب وجدان داشت. ولی متوجه شده بود که دین هیچ وقت ازش نمی خواد کاری در کمپ انجام بده، نه اون طوری که به بقیه دستور میداد.

بابی از دور با ویلچرش بهش نزدیک شد و کنارش ایستاد. نگاهی به سر تا پاش انداخت : هی پسر، امروز چطوری؟

کس لبخند محوی زد : من خوبم بابی. تو چطور؟

بابی با شک نگاهی به کس انداخت. انگار میدونست کس راستش رو نمیگه. کس هیچ وقت خوب نبود، ولی به هر حال امروز یکی از روزهای بهترش بود. بابی سرش رو تکون داد  : مثل همیشه. لیست برنامه کار های کمپ امروز به دستم رسید.. اسم تو هم توی لیست هست.

کس سری تکون داد . اسم کس به ندرت در لیست می اومد. ولی کس از این بابت ناراحت نبود. میخواست بتونه در کمپ بیشتر کار کنه. از اینکه نمیتونست مثل بقیه هانتر ها سهم خودش رو انجام بده خجالت میکشید.

کس: برنامه برای من چیه؟

بابی: اینجا نوشته بررسی طلسم های محافظتی. گفتم شاید هنوز حالت رو به راه نباشه و امروز خودم طلسم ها رو چک کردم. چند تاش یکم پاک شده بود. ولی اگر بهتری میتونی یه نگاه بندازی و دوباره بکشی؟

کس : البته. کدوم طلسم ها پاک شدن؟

بابی : طلسم های دروازه ی اصلی و دروازه دوم. سمت جنگل هم وضع خوبی نداره.

کس سری تکون داد. اسپری رنگ و چاقو رو از بابی گرفت. ممنون بود که بابی این مدت انقدر بهش کمک میکرد. کشیدن دوباره ی تمام اون طلسم ها چند ساعتی وقت میبرد ولی کس احساس میکرد باید یه کاری کنه. از موندن در اون کلبه ی تنها خسته شده بود. : باشه. ممنونم بابی

بابی صداش زد: مطمئنی میتونی کس؟ اگر هنوز به استراحت نیاز داری من خودم...

کس در حالی که داشت دور میشد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد: نگران نباش درستش میکنم.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now