Part 63

187 34 11
                                    


دین، کس رو در بازو هاش گرفت و از ماشین بیرون اورد. تا وقتی به کمپ برگشته بودند کس کاملا بیهوش شده بود. دین با عجله کس رو به سمت کابین خودش می برد. پارکر از ماشین بعدی پیاده شده بود و نگران دنبالش می اومد.

پارکر : کستیل چش شده؟

دین داد زد : برو میلر رو صدا کن و حرف نزن زود باش!

دین سریع داخل کابین رفت و کس رو روی تختش دراز کرد.

برای هزارمین بار به خودش لعنت فرستاد. تقصیر خودش بود که کس در این وضع بود. فقط عصبی بود و میخواست یه درس خوب بهش بده... فکر نمیکرد کس تا این حد ضعیف شده باشه. حالا به خاطر لجبازیش داشت کس رو از دست میداد! هر روز که می گذشت این رو به چشم میدید. هر روز کس بدتر میشد. دین از روزی که کس دیگه اون چشم های ابی رو باز نکنه وحشت داشت.

صدای پای دو نفر که به سرعت نزدیک می شدند دین رو از افکار تارش بیرون اورد.

میلر با عجله در رو باز کرد و داخل شد و پشت سرش پارکر گوشه ای ایستاد.

دین با دیدن میلر اون رو از یقه گرفت : لعنت به تو! چرا بهش داروها رو ندادی؟

میلر با ترس نگاهی به کس انداخت : من ... من دارو های بیشتری بهش دادم. بعد از اون شب اروم کردن دردش سخت بود... ولی من سعی خودم رو کردم...!

دین اخمی کرد. گیج و وحشت زده بود. در مورد کدوم شب حرف میزد: اون شب؟ در باره چی حرف میزنی؟

میلر به صورت بر افروخته ی دین نگاه کرد. چاره ای نداشت.

میلر : دو هفته ای میشه... بابی اون رو توی کابینش بیهوش پیدا کرد.... حالش اصلا خوب نبود... مجبور شدم یکی از اون امپول ها ...

دین : چرا به من نگفتی؟!

صدای بابی از پشت سرش اومد : من ازش خواستم نگه! پارکر برو بیرون!

پارکر که تا اون موقع بی صدا گوشه ای کز کرده بود به سرعت بیرون رفت.

دین شوکه شده بود. میلر خودش رو از دست دین رها کرد و باعجله به سمت کس رفت و دارویی رو به بازوی کس تزریق کرد.

بابی سری تکون داد : ممنونم میلر. میتونی بری

میلر با غم نگاهی به کس انداخت و سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

بابی با اخم به صورت وحشت زده ی دین نگاه کرد : واقعا نمی دونی برای چی حالش بد شده بود؟

دین بغضش رو فرو داد. حدس میزد بابی چی می خواد بگه.

دین : چی بهت گفت؟

بابی :  لازم نبود چیزی بگه. چشم داشتم و دیدم.... داری نابودش میکنی! می فهمی؟

دین چشماش رو بست تا اشکی که در چشماش جمع شده بود رو مخفی کنه. بابی صندلی چرخدارش رو جلو هل داد و بالش زیر سر کس رو تنظیم کرد و ملافی روش کشید .

دین با صدای گرفته ای گفت : نمی خواستم... نمی خواستم اینطور شه...

بابی اهسته زمزمه کرد: می دونم... دین.... خودت هم میدونی ، مشکل کس این قرص ها نیست. چیزی که اون لازم داره...

دین : نمی تونم بابی.... نمی تونم...

بابی سرش رو تکون داد : پس بهتره با از دست دادنش بتونی کنار بیایی.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now