Part 43

228 37 4
                                    


وقتی به کمپ رسیدند اولین کسی که به استقبالشون اومد ریزا بود. پشت سرش بابی ، پارکر و چند هانتر دیگه جلو دویدند.

به محضی که دین از ماشین پیاده شد ریزا خودش رو در بغل دین انداخته بود صداش می لرزید : کجا رفتی؟! فکر کردیم اتفاقی برات افتاده !

کس نگاهش رو از ریزا گرفت.  حس میکرد چیزی در قلبش فشرده میشه. به ناتالی کمک کرد از ماشین پیاده شه.

دین دست ریزا رو از دور گردنش برداشت و گفت : من خوبم.

ریزا : همه فکر می کردن دیگه همه چیز تموم شده!

بعد صورتش از خشم در هم رفت و با عصبانیت سمت کس اومد : به خاطر حماقتت نزدیک بود رئیس رو به کشتن بدی!

جلوی پیرهن کس رو گرفت و داد زد : تو واقعا به سرت زده مگه نه؟ اون همه قرص و الکل بالاخره کار خودش رو کرده؟

کس جوابی نداد. حتی سعی نکرد جلوی ریزا رو بگیره. جا خورده بود. ریزا چطور در مورد قرص ها میدونست. دین بهش چی گفته بود؟

دین جلو اومد و دست ریزا رو از پیرهنش جدا کرد. : بس کن ریزا.

ریزا : ولی اون لعنتی..

دین ناگهان داد زد : گفتم تمومش کن!

ریزا با خشم کس رو هل کرد و پاش رو روی زمین کوبید و دوباره کنار دین ایستاد. با خشم و نفرت به کس خیره شده بود انگار منتظر بود حرکت اشتباهی کنه.

دین چند ثانیه به چشمهای کس خیره شد و بعد رو به دیویدسون کرد : یکی از کلبه ها رو برای ناتالی اماده کن. ناتالی از این به بعد با ما توی کمپ می مونه.

ناتالی با صدای ارومی گفت : باید تشکر کنم که من رو نجات دادید. اگر فقط یکم دیر تر رسیده بودن...

و بعد به سمت کس نگاهی کرد و با خجالت لبخندی زد تا نشون بده ممنون هست. حالا می فهمید که کس به خاطرش خودش رو در چه شرایطی قرار داده. باید با کس بعدا حرف میزد. اتفاقاتی که در این مدت افتاده بود همه چیز رو کاملا تغییر داده بود. درد و اندوهی که در تمام مسیر از سمت کس حس میکرد حالا براش مشخص بود چه علتی داره.

بابی سری برای ناتالی تکون داد و بهش خوش امد گفت. بعدبا ویلچرش به کس نزدیک تر شد. با دیدن زخم کنار لبش اخم کرد و اهسته جوری که فقط کس بشنوه پرسید: حالت خوبه؟

کس سرش رو تکون داد. قلبش هنوز از حرفای ریزا محکم در سینه ش میکوبید. فقط میخواست به جایی تاریک و ساکت پناه ببره. اهسته و با صدای خسته ای گفت: من خوبم . ولی ناتالی زخمی شده.

ریزا با چشمای تنگ شده به ناتالی نگاهی انداخت و از دین پرسید پرسید : اون کی هست ؟

بابی به تندی جواب داد : یه دوست قدیمی

ناتالی به همه هانتر ها نگاهی کرد و گفت : متاسفم برای نجات من به خطر افتادید.
بعد رو به کس کرد با زمزمه گفت : بد جوری به دردسر افتادی.

کس سری تکون داد و با وجود لب زخمیش سعی کرد لبخندی بزنه : مهم نیست. این که الان اینجایی مهمه.

دین اشاره ای به پتریس کرد‌: برو زخم هاش رو بررسی کن. کمکش کن پانسمانشون کنه.

پتریس سری تکون داد و به ناتالی کمک کرد به سمت کابین جدیدش بره.

دین رو به ریزا کرد : ماشین دوم بین راه مونده. روی نقشه جاش رو نشون میدم همراه سیمون برو و ماشین رو برگردون.

ریزا اخمی کرد و با دست به کس اشاره کرد : حالا باید گند های اون رو هم جمع کنیم؟

دین با تحکم گفت : همین که گفتم با من بحث نکن!

ریزا نگاه ترسناکی به سمت کس انداخت و وقتی از کنارش رد میشد محکم بهش تنه زد.

کس اهسته گفت : می تونم همراه سیمون برم و ماشین رو ...

دین به تندی حرفش رو قطع کرد. نمی خواست دیگه کس از جلوی چشمش تکون بخوره و بیرون کمپ بره : لازم نیست! توی کمپ به اندازه کافی کار هست.

کس سری تکون داد : پس میرم به ناتالی کمک کنم.

و بدون اینکه منتظر جواب دین بمونه از اونجا رفت.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now