Part 36

256 42 0
                                    


کس با دست های لرزان دنده رو عوض کرد و فرمان رو محکمتر نگه داشت. میدونست به زودی دنبالش میان و میخواست تا قبل از اینکه بهش برسن تا میتونه از اونجا فاصله گرفته باشه. شاید اینطور وقتی بهش میرسیدن دیگه نمیتونستند وادارش کنند برگرده.

باید این کار رو میکرد. این کمترین کاری بود که میتونست بکنه. حتی اگه دین مخالف بود و دیگه براش مهم نبود چه قولی داده ولی کس باید این کار رو میکرد.. .

اخرین بحثی که با دین داشت برای همین بود و بعد از اون دین باهاش حتی دیگه یک کلمه هم حرف نزده بود.

ولی کس باید جبران میکرد. اگر دین میخواست فراموش کنه به خودش ربط داشت، ولی کس نمیتونست هیچ وقت فراموش کنه. یک هفته بود که مدام به این فکر میکرد. نقشه راه رو بررسی کرده بود و برنامه ریزی میکرد چطور به اونجا برسه.

درسته که بار قبلی که با دین به کلبه ی ناتالی رفته بودند اونقدر حال بدی داشت که درست متوجه اطراف نمیشد، ولی همون قدر که بین لحظات هوشیاریش  به یاد می اورد کافی بود تا مسیر رو بدونه و به یاد بیاره دین چه قولی داده بود. دین به خاطر اون این قول رو داده بود و کس میخواست هر جور شده به این قول عمل کنه.

باید دنبال ناتالی میرفت. ناتالی یک بار جونش رو نجات داده بود و کس حس میکرد این بار این ناتالی هست که به کمکش نیاز داره.

***

بابی با عجله خودش رو به کلبه ی اخر رسوند، جایی که صدای فریاد های عصبی دین در خرناس های تمسخر امیز شیطان مخلوط میشد.

بابی فریاد زد : دین!! دین لعنت بهت بیا بیرون!!

لحظه ای بعد در باز شد و دین در چهار چوب ایستاده بود. صورتش با لکه های خون قرمز شده بود.  از عصبانیت مشت هاش میلرزید.

دین به بابی که در صندلی چرخدارش رو به روی در بی صبرانه منتظر بود با اخم نگاهی انداخت و با عصبانیت داد زد : گفتم نمیخوام در باره ش حرف بزنم!

بابی بلند تر داد زد : لعنت بهت دین! اون رفت!

دین شوکه شد : چـ ... چی؟!

بابی نفس نفس زنان فریاد زد : کستیل! اون همین الان از پناهگاه رفت! یکی از ماشین ها رو برداشت و رفت!

دین با بهت به سمتی که میدونست پارکینگ ماشینهاست خیره شد و بعد ناگهان انگار به چیزی به یادش اومد. زیر لب غرید : لجباز لعنتی !

و با سرعت به اون سمت دوید.

This Is How It EndsKde žijí příběhy. Začni objevovat