Part 44

222 37 0
                                    



وقتی کس به کلبه ی ناتالی رسید، پتریس داشت بهش کمک میکرد روی تخت بشینه. صورت ناتالی از درد در هم رفته بود. کس نگاهی به شلوار جین پاره ی ناتالی انداخت که با خون قرمز شده بود.

ناتالی متوجه نگاه نگران کس شد و گفت : چیزی نیست. فقط زمین خوردم. فکر کنم یکم پام پیچ خورده.

پتریس زن تقریبا مسنی بود که قبل از همه این اتفاقات پرستار بود و در کمپ وظیفه ی زخم بندی و مراقبت از بیمار ها به عهده ش بود.

اهسته الکل رو روی زخم زانوی ناتالی ریخت و بعد زخم رو پانسمان کرد: زخمت سطحیه. بخیه لازم نداره. ولی مچ پات رو فعلا میبندم. دردش اروم میشه.

ناتالی : ممنونم

پتریس نگاهی به کس انداخت و اخم کرد : تو چطوری؟ باز زخمی شدی؟

کس سعی کرد لبخند محوی بزنه تا خستگیش رو مخفی کنه هر چند لب کبود و زخمیش اجازه حرکت زیادی بهش نمی داد : من زخمی نشدم. نگران من نباش.

پتریس چند لحظه ی دیگه با شک بهش نگاه کرد و سر تا پاش رو ورانداز کرد. انگار می خواست مطمئن بشه حالش خوبه. کس نمیدونس چقدر در مورد وضعش میدونه ولی حدس میزد در مورد زخم و کبودی صورتش می خواد سوال کنه برای همین قبل از اون پیش دستی کرد.

به ارومی گفت : فکر کنم دین توی هانت به شونه ش ضربه خورد. نگرانم اسیب دیده باشه. می دونی که چطوری هست. می تونی چک کنی مشکل جدی نباشه؟

پتریس از جاش بلند شد و با نگرانی گفت : جدا! اون هم مثل تو هیچ وقت نمیگه اسیب دیده! الان میرم چک میکنم .

رو به ناتالی گفت : یه مدت روی اون پا زیاد فشار نیار.

ناتالی سری تکون داد : باشه. ممنونم

و بعد پتریس وسایلش رو جمع کرد و از کابین رفت.

وقتی پتریس رفت کس اهسته کنار ناتالی نشست  : حالت چطوره؟

ناتالی سری تکون داد : هنوز فکر کنم توی شوک هستم...

بعد رو به کس کرد و صورتش در هم رفت : واقعا متاسفم... نمی خواستم توی دردسر بیوفتی...

کس سری تکون داد : دردسر نبود.

ناتالی دستش رو روی دست کس گذاشت : ممنونم که دنبالم اومدی. وقتی اینده ی خودم رو دیدم ، فقط دیدم که اینجا و به این کمپ میام. نمی دونستم چطور یا کی.  اگر می دونستم باعث میشم این اتفاق برات بیوفته ....

نگاه ناتالی روی زخم لب و کبودی گونه ی کس ثابت شد

کس سرش رو تکون داد و نگاهش رو گرفت و از جاش بلند شد : مهم نیست. تنها چیزی که مهمه اینه که به موقع رسیدیم و سالم هستی

به سمت در رفت تا بیرون بره : استراحت کن. اگر چیزی لازم داشتی بهم بگو.

ناتالی از جاش بلند شد. هنوز حرف داشت. نمی دونست چطور بگه. مشخص بود که کس نمی خواد در موردش حرف بزنه.

با این که ناتالی هرگز بدون اجازه ذهن و اینده ی کسی رو نمی خوند ، ولی دردی که از سمت کس حس میکرد انگار موج پشت موج براش قابل لمس بود. کس داشت درد می کشید. ولی با دفعه ی قبلی که کس رو تقریبا بیهوش روی تخت کلبه ش دیده بود فرق داشت. این بار این درد عمیق تر بود. و در عین حال پشت لبخند های کس محو میشد.

می خواست بگه متاسفه که نتونسته لحظه ی اخر دارو ها رو همراهش بیاره. متاسفه که حتی مواد اولیه ساختش رو نداره. متاسفه که نمی تونه بهش کمک کنه. ولی کس نیازی به شنیدن این ها نداشت. نیاز به ترحم نداشت و این حرف ها نه تنها کمکی نمی کرد بلکه فقط بیشتر غمگینش میکرد. برای همین ناتالی فقط سری تکون داد و کس از کلبه بیرون رفت.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now