Part 8

311 52 1
                                    

از اون جایی که کس هنوز حال خوبی نداشت و نمی تونست سفر جاده ای رو تحمل کنه و دین هم هنوز زخمش درد داشت، به پیشنهاد مارک، رییس اون پناهگاه تصمیم گرفتن مدت بیشتری اونجا بمونن.

زمانی که در پناهگاه هانتر ها بودن کس برای اولین بار بعد از مدت ها احساس امنیت و ارامش میکرد. شب ها کس دیگه تا صبح بی قراری نمیکرد و دین هم می تونست واقعا استراحت کنه.

کس دوباره روی پا بود. هرچند خیلی ضعیف شده بود. ولی همین که دین میدید کس داره بهتر میشه کمی از نگرانی و اشفتگیش رو کم کرده بود.

کس ظرف کنسرو لوبیا رو جلوی دین گذاشت. : چرا چیزی نمی خوری؟

دین دست از تیز کردن چاقوش برداشت و نیم نگاهی به کس انداخت : گرسنه نیستم. تو بخورش.

کس کمی مکث کرد : زخمت چطوره ؟

دین اخمی کرد. هر بار که به زخمش اشاره میشد باز یادش می افتاد که کس چکار کرده. مخلوطی از احساس ترس و شرم و عصبانیت دوباره به سراغش می اومد

دین غرولند کنان از جاش بلند شد : زخم من خوبه. انقدر نپرس کس!

کس سری تکون داد و روی یکی از کاناپه ها نشست. اهسته شروع به خوردن غذای خودش کرد. بعد پرسید : برنامه چیه؟ تا کی اینجا می مونیم؟

دین کمی فکر کرد : مجبوریم به زودی بریم... می دونی که اون بیرون کار داریم.

کس : می دونم دین.

دین : پس بهتره بری استراحت کنی. نمی خوام وقتی تصمیم گرفتم که وقت رفتنه، توی این وضع باشی.

کس دیگه از لحن تند دین تعجب نمی کرد. نگرانی دین رو از پشت اون صورت خشن، واضح میدید.

کس : تو چی؟

دین اهی کشید و انگار تسیلم شد : من هم استراحت میکنم. ولی تو کس... این جا بهترین جایی هست که فرصت داری واقعا استراحت کنی. شاید دیگه چنین فرصتی پیدا نکنیم. وقتت رو با نگرانی برای من تلف نکن.

کس جوابی نداد. سکوت طولانی شد و دین دوباره به تیز کردن چاقوش سرگرم شده بود. صدای تیز کردن چاقو به طرز خاصی برای کس ارامش بخش بود. کس همونجا روی صندلی چشم هاشو بست و فقط به صدای اون گوش داد تا زمانی که نفهمید چطور خوابش برده.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now