Part 32

315 45 15
                                    


کمپی که بابی پیدا کرده بود از هر نظر خیلی کار داشت. به جز وسایل اولیه زندگی که از استفاده ی قبلی به جا مونده بود، هیچ اذوقه و مهمات و دارویی اونجا وجود نداشت.

بابی و کس تمام اون محل و اطراف رو با انواع طلسم هایی که می شناختن محافظت کرده بودند و دیوار های بلند دور تا دور اون جا از ورود زامبی ها جلوگیری میکرد ولی با این حال کمپ هرگز نباید بدون نگهبانی رها میشد.

کمپ اوتا ی مارک بیش از ظرفیتش نجات یافته پناه داده بود. برای همین مارک سی نفر از افرادی رو که داوطلب بودند در کمپ چیتاکوا زندگی کنند، پیش دین فرستاد.

هانتر هایی که همراه بابی اومده بودند هم تعداد کمی نداشتند و فعلا کار ها پیش میرفت .

بابی ویلچرش رو هل داد تا کنار دین برسه: مارک سی نفر رو امروز می فرسته. همراهشون یکم غذا و مهمات و دارو هم میاد ولی باید به فکر پر کردن انبار ها باشیم. شاید حتی بشه زمین های پشتی رو تبدیل به مزرعه کرد.

دین سری تکون داد. : نگفت کیا داوطلب شدن؟

بابی کاغذ پاره ای بیرون اورد و دست دین داد. دین شروع به خوندن کرد : ... دیویدسون ... جیکوب... پتریس... ریزا ...

دین مکث کرد و یک بار دیگه به اسم نگاه کرد. اشتباه نکرده بود.

از زیر چشم نگاهی به کس انداخت . کس سرش رو پایین انداخته بود ولی دین می دونست شنیده. کاملا مشخص بود که از این خبر خوشحال نشده.

ولی دین براش مهم نبود. چیز های مهم تری بود که نگرانش کنه. مثل نقشه ی هانت بعدی برای سیر کردن شکم سی نفر جدید که اصلا در این شرایط کار راحتی نبود.

کس باید درک میکرد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now