Part 77

207 36 29
                                    


ناتالی با تمام سرعت ممکن خودش رو به کابین کس رسوند. با دیدن کس در اون وضع نفس صداداری کشید. با عجله جلو رفت و صورت کس رو در دست هاش گرفت. به صورت رنگ پریده ش نگاه کرد و با ملایمت صداش کرد : کس؟!

کس جوابی نداد. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن قرص ها روی زمین یک لحظه قلبش در سینه از تپش ایستاد.

ناتالی محکم تر کس رو گرفت و تکون داد : چند تا خوردی؟ کس حرف بزن!

نگاه مات کس به نظر نمی رسید متوجه حضورش باشه. کس فقط محو و گنگ به سمتش نگاه میکرد ولی نمی دیدش. ناتالی زیر لب لعنت فرستاد. مهم نبود. مشخص بود که کس بیشتر از چیزی که باید خورده بود. داشت خودش رو به کشتن میداد!

باید به بابی خبر میداد. یا حتی پتریس! دیگه مهم نبود اگر همه می فهمیدن کس این قرص ها رو می خورده... میترسید این بار کس رو از دست بدن!

ناتالی: شوهی! برو زود بابی رو بیار اینجا و بعد هم پتریس رو ...

ناگهان صورت کس در هم رفت و چهار دست و پا روی زمین افتاد و کمی بعد زمین چوبی کابین پر از الکل و قرص هایی بود که کس خورده بود. ناتالی و پارکر وحشت زده شونه ی کس رو گرفتند تا خودش رو کثیف تر نکنه. بدن بیجونش می لرزید. به کمک هم کس رو رو تخت گذاشتند. ناتالی نفس راحتی کشید. حداقل هنوز دیر نشده بود و اون قرص های لعنتی وارد سیستمش نشده بود.

پارکر بالشی که روی زمین افتاده بود رو دست ناتالی داد. بدن کس زیر ملاف مندس میلرزید. این چند روز کس خیلی بهتر شده بود. ولی باز دوباره انگار همه چیز بهم ریخته بود. کس بیقرار بود. مشخص بود که هنوز درد داشت. ولی ناتالی جرات نمیکرد دیگه هیچ دارویی بهش بده.

کنارش روی تخت نشست. نمیدونست چطور باید ارومش کنه.

کس با بیحالی چشماش رو بست و دوباره به سختی باز کرد

پارکر : کستیل... اون چش شده؟

ناتالی به فکر فرو رفت و اخمی روی صورتش پدیدار شد. اهسته رو به پارکر گفت: کس... مجبوره اون دارو ها رو بخوره. چاره ای نیست.

پارکر سری تکون داد. هنوز متوجه نمیشد. : ولی چرا؟

ناتالی مکث طولانی کرد انگار نمیدونست چی بگه: نمیدونم چطور توضیح بدم... فقط این رو میدونم... که کستیل یه فداکاری بزرگ کرد... برای همین الان در این وضع هست.  

سوالات زیادی در ذهنش بود ولی الان فرصت اون ها نبود. با نگرانی دوباره در نور لرزان شمع به کس نگاه کرد. کس بین خواب و بیداری بود و انگار زیاد متوجه حضورشون نبود. حدس میزد این فداکاری برای کی بوده باشه. این مدت کاملا متوجه رابطه خاص بین کستیل و رئیس شده بود. اونا بیشتر از دوست و همرزم بودند.

فقط نمیفهمید که چرا دین باهاش بدرفتاری میکرد. و یا چرا بابی و خود کس موضوع رو مخفی میکردند.

دیدن کسی که در این مدت تنها حامیش بوده در این وضع عذاب اور بود. ولی کار زیادی ازش بر نمی اومد. جز این که پارچه ی نمداری پیدا کنه و صورت کس رو پاک کنه.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now