Part 99

176 31 3
                                    


سکوت اتاق با صدای ضعیف سرفه ی کس شکست. دین با عجله از جاش بلند شد و به سمتش دوید. شاید طلسم ناتالی اثر کرده بود!

دین : کس!؟ کس بیدار شو ، میدونستم بالاخره بیدار میشی، زود باش چشماتو باز کن !

ولی کس هیچ واکنشی نشون نمیداد. صورت رنگ پریده ش مثل قبل اروم و بی حرکت بود. بیش از حد اروم. کس هیچ وقت اونطور اروم نمیخوابید. همیشه رد درد روی صورتش باقی میموند و این ارامش الان دین رو وحشت زده میکرد.

دین شونه های کس رو گرفت : بیدار شو کس! تو نمیتونی این کارو با من بکنی‌‌‌، تو حق نداری من رو تنها بذاری! تو به من قول دادی کس. چرا همه این کارا رو برای اون پسره احمق پارکر کردی؟ چرا حاضر شدی براش همه چیزو فدا کنی؟ بخاطرش بمیری؟ پس من چی؟ اهمیتی ندارم؟ قولی که بمن دادی چی میشه؟

دین اهسته ماسک رو کنار زد تا رد خون کنار لب های رنگ پریده ی کس رو پاک کنه. بغض دردناک به گلوش فشار می اورد. با صدای گرفته به سختی زمزمه میکرد : گفتی بخاطر تو موندم. حالا هم بخاطر من بمون...تنهام نذار کس...چشمات رو باز کن ...چشمات رو باز کن و بهم بگو که حالت خوبه ، بگو که نگران نباشم همه چی درست میشه... کس من بخاطر تو هر کاری میکنم ... دیگه هیچی مهم نیست...لعنتی این حق من نیست که بخوای حتی بدون خداحافظی با من بری...بهت اجازه نمیدم! و این رو بدون... که اگه بری باهات میام لعنتی...میدونی که اینکارو میکنم پس چشمای لعنتی آبیت رو باز کن و بهم بگو خوبی!

دین داشت میلرزید. ولی صداش پر از درد و خشم بود.

ولی کس حتی چشماش رو باز نکرده بود. دین دوباره و این بار محکم تر شونه های کس رو تکون داد. رد باریک خون دوباره اهسته از گوشه ی لب های کس جاری شده بود.

دین دیگه تحمل نداشت. کس رو بلند کرد و محکم در بازو هاش فشرد. سر کس بی حال روی شونه ش افتاد.

میخواست فریاد بزنه. میخواست التماس کنه که نرو. میخواست بگه که دیگه هیچ وقت ازارش نمیده، اگر به خاطر این بود که داشت ترکش میکرد تا تنبیهش کنه.

ولی از صدای دین فقط یک ناله ی شکسته شنیده میشد : کس... خواهش میکنم چشمات رو باز کن ... ترکم نکن کس...

نفس های سخت کس رو میشنید که هر لحظه کند تر میشد. انگار کس هم برای نفس هاش به تقلا افتاده بود و این دین رو بیشتر وحشت زده کرد.

کس رو محکم تر در بازوهاش فشرد. شاید اینطور میخواست نذاره کس رو ازش بگیرن.

دین چشماش رو بهم فشرد و کاری کرد که قسم خورده بود دیگه هرگز نمیکنه. سعی کرد با تمام وجود تمرکز کنه. باید صداش رو به گوش اون عوضی ها میرسوند: من هیچوقت ازتون چیزی نخواستم لعنتی ها...هیچوقت ...شماها ما رو روی زمین مثل آشغال رها کردین و خودتون رفتین اون بالا و از ترس لوسیفر درها رو روی خودتون قفل کردین و این ما هستیم که اینجا داریم جون میکنم تا خرابکاری شما رو درست کنیم ....من هیچوقت ازتون چیزی نخواستم... ولی کس...کس....بدون اون من....لعنتی اون برادرتونه...و فقط بخاطر من...بخاطر من داره این بلا سرش میاد! ... کس رو ببرید... خواهش میکنم... از اینجا ببرید و نجاتش بدید ! هرکاری ازم بخواید انجام میدم فقط کس رو نجات بدید!

ولی پاسخش فقط سکوت محض بود. دین بغضش رو فرو داد و داد زد:  پس کجا هستید عوضیا!! کس برادرتون بود! چطور میتونید هیچکاری نکنید و فقط زجر کشیدنش رو تماشا کنید؟! چطور میتونید انقدر بی رحم باشید؟

اشک از چشمای دین سرازیر شده بود ولی دین اهمیتی نمیداد. فقط کس رو در اغوش گرفته بود. انگار منتظر بود. میدونست دقیقا بعد از کس چی میشه. تفنگی که چند روز اماده نگه داشته بود و شب ها توی دستاش باهاش بازی میکرد الان تنها چیزی بود که فکرش رو پر کرده بود. حتی یک ثانیه هم حاضر نبود بعد از کس اونجا بمونه.

اشک هاش رو پاک کرد و اهسته موهای بهم ریخته ی کس رو نوازش کرد : منو ببخش کس ... منو ببخش...

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now