Part 108

159 22 2
                                    


دین بر خلاف میلش از کابین بیرون اومد تا ریزا رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه. بابی راست می گفت، نمی تونست همینطور بشینه و ببینه که ریزا هانتر ها رو به کشتن بده. زیر لب لعن و نفرین می فرستاد و با قدم های تند از کمپ عبور می کرد. در طول مسیر نگاه های سنگین هانتر ها رو تحمل می کرد ولی هیچکدوم برای حرفی جلو نمی اومدند.

وقتی به کابین ریزا رسید صدای همهمه از داخل به گوش رسید. از این که بدون دعوت وارد جلسه هانتر ها بشه حس عجیبی داشت. همیشه این دین بود که هانتر ها رو به کابینش دعوت می کرد یا جلسه رو معین می کرد. ولی حالا شک نداشت که مثل یک عضو ناخوانده باهاش رفتار می شد ولی با این حال مجبور بود. باید حرفش رو می زد.

بدون در زدن، در رو هل داد و داخل شد. کابین ریزا تبدیل به مرکز هماهنگی هانتر ها شده بود و اونقدر شلوغ بود که کسی متوجه وردوش نشد.

ریزا پشت بهش ایستاده بود و داشت چیزی توضیح میداد. صدای همهمه ی هانتر ها درست نمی ذاشت متوجه بشه. ریزا محکم به میز زد و بلند تر فریاد زد : نقشه ی هانت همینه! کسی اگر اعتراضی داره بهتره بلند حرفش رو بزنه. اگر نه جلسه تموم شد. افرادی که اسمشون رو خوندم ، برید و برای فردا اماده حرکت بشید.

دین راه خودش رو از بین جمعیت باز کرد و جلو تر اومد. هانتر ها کم کم متوجه حضور دین شده بودند و براش راه باز کردند. با چشمانی شکاک و بدبین بهش نگاه می کردند ولی هیچ کدوم حرفی نمی زدند.  دین نگاهی به میز وسط اتاق انداخت که نقشه علامت گذاری های ریزا روش بود. با یه نگاه متوجه شد هانتر ها چرا انقدر ناراضی به نظر می اومدن.

نقشه ای که ریزا کشیده بود در بهترین حالت بد بود. و در بدترین حالت می تونست هولناک باشه. ریزا در هماهنگی حمله و دفاع هیچ مهارت و تجربه ای نداشت و نقشه ای که کشیده بود این رو نشون می داد. دین نمی فهمید چرا هانتر های با سابقه تر اعتراض بیشتری نمی کردند.

دین : کی می خواد رییس این حمله باشه ؟ تو ریزا؟

نگاه ها به سمت دین چرخید. ریزا که تازه متوجه حضورش شده بود به سمتش نگاهی انداخت و صورتش با اخم در هم رفت.

ریزا : همین طوره! تو اینجا چکار می کنی دین؟ فکر می کردم دیگه چیزی برات مهم نیست.

دین جواب کنایه ی ریزا رو نداد و دوباره به نقشه اشاره کرد : هرکسی به این نقشه نگاه کنه متوجه مشکلش میشه ریزا. این کار احمقانه ست.

ریزا : این نقشه ی ما هست و ما به تصمیم نهایی رسیدیم. تو فرصت خودت رو داشتی و تصمیم خودت رو گرفتی. تصمیم تو کمک به کمپ و رهبری هانت ها نبود.

همهمه دوباره کابین رو پر کرد. دین زیر چشمی موقعیت رو بررسی کرد . هانتر ها چند دسته بودند. می دونست که اونها هم از نقشه ی ریزا راضی نیستند ولی انگار عدم اعتمادشون به دین هنوز خیلی قوی تر بود.

دین با دست به سمت ریزا اشاره رفت : این رو یادت باشه ریزا! من بهت هشدار دادم.

بعد به سمت باقی هانتر ها دستی تکون داد : به همه تون هشدار دادم. این طور حمله ی بدون پشتیبانی و بی پروا باعث کشته شدن هانتر ها میشه.

ریزا پوزخندی زد : چند تا از بهترین هانتر ها همراه ما به این هانت میان. مطمینم از تو بیشتر مهارت و تجربه با خودمون وارد این نقشه کردیم. بهتره برگردی به کابینت دین. برگرد پیش همون کسی که به خاطرش همه چیز رو کنار گذاشتی. بذار افرادی که مناسب این کار هستند و سرشون گرم هوس بازی نیست نقشه های کمپ رو بکشن!

دین زیر لب غرید : عوضی لعنتی!

خون در رگ هاش می جوشید. مشتش رو کنارش نگه داشته بود و تمام بدنش می لرزید. برای لحظه ای تنها چیزی که می دید خنده ی کج و تمسخر امیز ریزا بود که دست به سینه سمت دیگه ی میز ایستاده بود و بهش می خندید.

می خواست با زور به سمتش راه باز کنه تا اون نیشخند نفرت انگیز رو با یک مشت از روی صورتش محو کنه ولی هانتر ها محکم اون رو گرفته بودند. سعی کرد اون ها رو هل بده و کنار بزنه ولی هانتر های بیشتری از هر سمت جلو اومدند. شونه و دست هاش رو گرفتند و محکم عقب هل دادند. دین روی زمین افتاد. می خواست سریع دوباره از جاش بلند شه و به سمت ریزا حمله کنه. انگار اون لحظه هیچ چیز دیگه ای براش مهم نبود . صدای ریزا از دور در گوش زنگ می زد که داد زد : بندازیدش بیرون!

مشتی محکم به صورتش خورد و برای لحظه ای گیج شد. وقتی دوباره چشم هاش واضح دید، چند هانتر اون رو از شونه و بازو روی زمین می کشیدند و به سمت در می بردند.
دین تمام مدت تقلا می کرد و لعن و نفرین می فرستاد ولی بی فایده بود.

وقتی محکم و با نفرت روی زمین سنگ و لاخ جلوی در کابین روی زمین فرود اومد چنان خشم و بغضی گلوش رو می فشرد که نفس کشیدن رو فراموش کرد. برای لحظه ای با خودش فکر کرد شاید این حق اون هانتر های احمق باشه که به خاطر ریزا به کشتن داده می شدند.

This Is How It Endsजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें