Part 70

243 36 48
                                    


تمام روز های بعد از اون هم اسم کس در لیست برنامه کار کمپ بود. کس از این بابت اعتراضی نداشت ولی چیزی عجیب به نظر میرسید. دین ناگهان دیگه سراغی ازش نمیگرفت و هانتر ها ازش اجتناب میکردند.

کس دیگه نمیتونست مثل قبل سراغ الکل ها بره. برای کارهایی که حالا باید در کمپ انجام میداد لازم بود مست نباشه. درد همیشگیش کار رو سخت تر کرده بود و مدتی بود دیگه میلر براش دارو های بیشتری نیوورده بود.

کس حس میکرد که یه اتفاقی در کمپ افتاده. چیزی عوض شده بود ولی نمیدونست چی.

کمی ایستاد تا نفسی تازه کنه. چشماش رو بسته بود و نفهمید پارکر کی بهش نزدیک شد.

پارکر : کستیل ؟ حالت خوبه؟

کس سرش رو بالا اورد و به صورت نگران پارکر لبخندی زد. : من خوبم شوهی

پارکر با دقت به صورت رنگ پریده و چشمای گود رفته ش نگاه کرد. مشخص بود که حرفش رو باور نکرده. میخ و چکشی که هنوز در دست کس بود رو ازش گرفت و تخته چوبی رو از روی زمین برداشت : من بقیه ی این تخته ها رو نصب میکنم. برو یکم  استراحت کن! الان چند ساعته که یک لحظه هم حتی ننشستی!

کس از اینکه پارکر نگران وضعش بود خجالت کشید. کارهای کمپ روز به روز سخت تر و طولانی تر میشد. بابی رو دیده بود که به خاطرش با دین بحث میکرد. ولی کس نمیخواست کسی براش ترحم کنه. مخصوصا دین.

کس گذاشت پارکر تخته ها رو بگیره. با اینکه کمی دستاش میلرزید ولی داشت سعی میکرد با سرعت و دقت اون ها رو روی کابین جدید نصب کنه.

با یک دست به چوب های کابین تکیه داد و نفس عمیقی کشید. : تو حالت چطوره؟

پارکر بدون اینکه حواسش از کارش پرت بشه گفت : من خوبم.

مشخص بود که اون هم راستش رو نمیگفت.

کس : تو به اندازه کافی کار داری شوهی... حالا داری کار های من رو هم به دوش میکشی...

پارکر همون طور که سرگرم تخته ی بعدی بود گفت : رئیس داره بیش از حد ازت کار میکشه ... نمیتونم همینطور وایسم و ببینم که...

حرفش رو نیمه تمام گذاشت ولی کس میدونست چی میخواد بگه. پارکر اون رو در وضع بد اون شب دیده. نمیدونست  تا چه حد فهمیده ولی نمیخواست پارکر حس کنه باید به خاطرش خودشو به دردسر بندازه. همین حالا هم در کمپ بیش از حد از اون کار میکشیدند. این کس بود که باید از اون پسر مراقبت میکرد ولی حالا پارکر بود که انگار مدام نگرانش بود.

پارکر: نمیخوام رئیس دوباره تو رو سرزنش کنه ... کار های اون دیگه داره از حد ...

⁃ پارکر !

صدای عصبانی دین هر دو رو متوجه حضورش کرد. دین با خشم جلو اومد و پارکر رو از یقه گرفت: داری چی سخنرانی میکنی! برگرد سر کار خودت! وظیفه ی هر کس مشخصه!

کس جلو رفت : دین ولش کن...!

ریزا چند قدم عقب تر کنار دین ایستاده بود و فقط تماشا میکرد. دین بدون توجه به کس دوباره توی صورت پارکر فریاد زد : چرا همینطور وایسادی! گفتم برو سر کار خودت! حالا از جلوی چشمام گمشو‌ برو!

و با شدت پارکر رو هل داد و روی زمین انداخت.

کس بازوی دین رو گرفت و کشید: دین!

دین با خشم به سمت کس برگشت : هنوز با تو کار دارم!

ریزا جلوتر اومده بود و از پشت سر دین به کس نگاه میکرد. لبخند نفرت انگیزی گوشه لبش رو چین داده بود. انگار از چیزی که میدید لذت میبرد

پارکر ترسیده بود. با عجله خودش رو از روی زمین جمع کرد و به سرعت رفت.

دین جلو اومد و مستقیم در چشمای کس نگاه کرد: بار اخری باشه که میبینم توی وظایف هم دخالت میکنید! دفعه ی بعد همراه با اون، تو هم تنبیه میشی!

کس از تنبیه دین نمیترسید. چیزی که بیشتر از همه میترسوندش لرزش صدای دین بود. ریزا حالا داشت به پهنای صورت لبخند میزد. اینجا در کمپ چه خبر بود؟!

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now