Part 98

175 34 10
                                    


بابی دین رو با انبوه افکار در هم تنها گذاشت و رفت. کاری از دست دین بر نمی اومد. دین به سختی خودش رو سر پا نگه داشته بود. از پس مسئولیت های کمپ بر نمی اومد. شاید اینطور برای بقیه بهتر بود. تنها چیزی که نگرانش میکرد دارو های کس بود. البته اگر کس بیدار میشد و بهشون احتیاج پیدا میکرد ...

نمیخواست اینطور فکر کنه ولی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. در همین چند روز بیش از ده بار به کابین ناتالی سر زده بود. ناتالی بهش قول داده بود دنبال یه راه حل یا طلسم بگرده. قول داده بود سعی کنه به کس کمک کنه ، یا حداقل براش زمان بخره. تنها امیدش شنیدن خبر جدیدی از ناتالی بود.

دین توی اتاق راه میرفت و هر بار که نگاهش به کس می افتاد چیزی در سینه ش فشرده میشد. کس کاملا بی حرکت و رنگ پریده روی تخت دین بود و اگر صدای نفس های سختش نبود، دین شک نداشت که کس رو از دست داده ....

نیمه شب ناتالی در کابین رو کوبید و این بار صورتش ردی از امید داشت

دین با ترس و هیجان از جلوی در کنار رفت : بالاخره طلسم تموم شد؟

ناتالی نفس نفس میزد. شیشه ای که در دستش بود رو نشون داد و سرش رو تکون داد. سریع خودش رو به تخت رسوند و کنار کس نشست : نمیدونم جواب بده یا نه... ولی تمام سعی خودمو کردم.

ناتالی با چشم های نگرانش کس رو بررسی کرد. دین جلو اومد تا بهش کمک کنه. کمی سر کس رو بالا اورد و ماسک رو کنار زد. ناتالی شیشه ی کوچک رو به لب های بی جان کس نزدیک کرد و اهسته محلول رو از بین لب هاش به داخل سرازیر کرد.

دین ، نگران وضع کس رو زیر نظر داشت. چند لحظه بعد کس شروع به سرفه کرد ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد.

دین : کس ؟ صدامو میشنوی؟ کس بیدار شو !

ولی بیفایده بود.

ناتالی : متاسفم دین ... گریسش بیش از حد ضعیف هست ...

دین سرش رو با ناباوری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد : باید خوب بشه! کس خوب میشه!

ناتالی چشم هاش رو به هم فشرد تا اشک هاش سرازیر نشه. میدید که دین چیزی با جنون فاصله نداره و این میترسوندش.

‎سعی کرده بود به دین بگه و برای این اماده ش کنه. ولی دین به هیچ وجه حاضر نبود قبول کنه. این طلسم اخرین امیدشون بود. به جز این هیچ راه دیگه ای برای بهتر کردن وضع کس وجود نداشت.

ناتالی دوباره دستش رو روی پیشونی تب دار کس گذاشت و صورتش با تمرکز در هم رفت.

نگاه نگران دین حرکاتش رو دنبال میکرد. بعد از چند لحظه دین بی قرار و مضطرب پرسید : خب؟ چی میبینی؟ حالش چطوره ؟

ناتالی چشماش رو باز کرد و به صورت کس نگاه کرد. نمیتونست چشمای منتظر دین رو طاقت بیاره. اهسته ملاف روی کس رو مرتب کرد و ماسکش رو صاف کرد : چیز زیادی نمونده دین... شاید بهتر باشه مقدمات رو اماده کنی ...

دین از جاش بلند شد و عصبی به موهاش چنگ زد : هیچی نگو! نمیخوام بشنوم !

ناتالی با غم به دین نگاه کرد : ولی دین ....

دین این بار بلند فریاد زد : بس کن! فقط بس کن! از اینجا برو!

ناتالی اهسته گوشه ی چشم هاش رو از اشک پاک کرد. بوسه ی کوتاهی به پیشونی کس گذاشت و بعد به سرعت از کابین رفت.

دین روی زمین چوبی سرد نشست و گذاشت بار این حقیقت اون رو اهسته له و مچاله کنه. بغضش اونقدر عمیق و سنگین بود که مجالی برای اشک نبود. فقط یه درد کشنده در سینه ش بود که دین شک نداشت به زودی از پا درش میاره. شاید اگر خوش شانس بود حتی زودتر از کس.

دین میدونست ناتالی برای اخرین بار با کس خداحافظی کرده. ولی دین نمیتونست... هرگز نمیتونست.

مدت زیادی همون طور روی زمین نشسته بود و برای نفس بعدی تقلا میکرد. بعد ناگهان چشماش رو باز کرد و به تاریکی چشم دوخت.

این اخرین راه بود.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now