part 112

139 24 6
                                    


کس نگاهی به دین انداخت که بدون هیچ حرفی ایمپالا رو در جاده های تاریک میروند. از وقتی که از کمپ خارج شده بودند هیچ حرفی نزده بود.

وقتی از کمپ میرفتند هیچکس به جز بابی و ناتالی متوجه رفتنشون نشد. ناتالی با چشمهای گریان ازشون میخواست که بمونند. ولی کس میدونست بیفایده ست. دین تصمیم خودش رو گرفته بود و کس هیچ وقت دین رو تنها نمیذاشت.

کس اهی کشید و دوباره به بیرون نگاه کرد. نمیدونست به کجا میرن یا حتی چطور باید خودشون رو سیر کنند. حتی اونقدر بنزین نداشتند تا مسافت خیلی دوری بتونن برن.

کس اهسته قوطی داروهاش رو از جیبش بیرون اوردو به داخلش نگاهی انداخت. این اخرین جعبه ای بود که براش مونده بودو داخلش قرص های زیادی باقی نمونده بود. فعلا بهشون احتیاجی نداشت. ولی نمیدونست این وضع تا کی ادامه پیدا میکنه.

برای اولین بار بعد از ساعت ها حس کرد دین به سمتش نگاه میکنه. سرش رو بالا اورد و برای ثانیه ای به چشم های خسته ی دین نگاه کرد. ولی دین نگاهش رو گرفت و حالا دوباره مصمم به جاده چشم دوخته بود.

کس با صدای گرفته پرسید : کجا داریم میریم؟

دین اهسته و بعد از مکث طولانی زیر لب گفت : نمیدونم.

کس دوباره ساکت شد و به بیرون پنجره نگاه کرد. خورشید داشت غروب میکرد و میدونست به زودی باید سرپناهی پیدا کنند. دین خسته و زخمی بود. این طور نمیتونستند بیهدف در جاده ها سرگردان بمونن. 

عقربه ی باک بنزین کمتر از نیم رو نشون میداد. اگر زودتر جایی رو پیدا نمیکردند دیگه امیدی نبود.

کس به برادرش گبریل فکر کرد. این که اون الان کجاست و چرا خبری ازش نشده. میدونست گبریل کسی نیست که در این شرایط بتونه روی کمکش حساب کنه ولی هنوز دلتنگش بود. نتونسته بود اون طور که میخواست حتی باهاش صحبت کنه.

هوا تقریبا تاریک شده بود که دین کنار یک پمپ بنزین صحرایی قدیمی کنار گرفت. اهسته و با درد از ماشین پیاده شد و بدون اینکه حرفی بزنه به سمت در فروشگاه بین راهی رفت. کس هم از ماشین پیاده شد و دنبال دین رفت. مشخص بود که دین اونجا رو برای موندن شب انتخاب کرده بود.

دین با تکه سیمی که در جیبش بود کمی با قفل در ور رفت و کمی بعد در با صدای کوچکی باز شد. یک فروشگاه غارت نشده شبیه یک رویا بود. میتونستند تا مدتی اونجا پناه بگیرند و سیر بمونند.

دین لنگان لنگان در فروشگاه چرخی زد و اونجا رو بررسی کرد. به نظرش همه چیز خوب بود چون کمی بعد یکی از اسپری های رنگ رو برداشت و شروع به کشیدن طلسم های حفاظت روی دیوار ها و زمین کرد.

کس هم بدون هیچ حرفی به کمکش اومد. همه چیز مثل قبل بود. انگار هیچ وقت از اون جاده ها بیرون نیومده بودند. هر دو در سکوت میدونستند که باید دقیقا چکار کنند و قدم بعد چیه.

هوا حالا سرد و تاریک شده بود. داخل فروشگاه به جز یک صندلی کهنه هیچ وسیله ی راحتی وجود نداشت. کس یکی از قوطی های کنسرو رو به دست دین داد و کنارش روی زمین نشست. دین هنوز زیاد حرف نمیزد. حتی گاهی از نگاه کردن به کس اجتناب میکرد.

کس نگاهی به صورت کبود و ورم کرده ش انداخت. قلبش در سینه فشرده شد. کاش میتونست مثل قبل دین رو شفا بده.

دین کنسرو رو دست نخورده کناری گذاشت و به دیوار تکیه داد. چشماش رو بست و اه عمیفی کشید. : داریم چکار میکنیم کس... دیگه خودم حتی نمیدونم... نمیدونم تمام این مدت چرا میجنگیدم.

کس با نگرانی بهش نگاه میکرد ولی حرفی نزد. دین منتظر جواب نبود.

دین : فکر نمیکنم دیگه چیزی ارزش جنگیدن داشته باشه...

فروشگاه متروک حالا به طرز دردناکی ساکت بود. تنها صدایی که اون شب سرد رو میشکست ، صدای نفس های اون ها بود که کنار هم نشسته بودند و به دیواری تکیه زده بودند. هیچ حرفی نبود که زده بشه. هیچ چیزی انگار دیگه مهم نبود.

دین دست هاش رو دور بدنش حلقه کرده بود و انگار خوابیده بود. کس برای چندمین بار ارزو میکرد اونقدر گریس داشت تا زخم های صورتش رو شفا بوده. بی سر و صدا کاپشن مندرس ابی که به تن داشت رو بیرون اورد و روی دین کشید. دین بدون اینکه چشماش رو باز کنه با صدای خش دار و گرفته گفت : بیا جلوتر کس.

و دستش رو باز کرد و اشاره کرد تا کس نزدیک بهش بشینه. کس گوشه ی کاپشن رو کنار زد و نزدیک دین نشست و دوباره کاپشن رو روی هر دو کشید. گرمای کمی بود ولی حالا حداقل سرما ازار دهنده نبود.

دین اهسته شروع به حرف زدن کرد: میدونم به نظرت...به نظر همه بیرون اومدن ما از کمپ یه جور خودکشیه..‌‌‌‌‌‌.خودم هم دارم کم کم همین فکر رو میکنم... ولی میخوام بدونی کس، کمپ دیگه برای تو امن نبود برای جفتمون امن نبود... نمیتونستم با این فکر کنار بیام که وقتی پیشت نیستم... هانترها چه بلایی سر تو بیارن ... این که دفعه ی بعد این تو باشی که بهش حمله میکنن و من ... نمیتونم حتی بهش فکر کنم...

دین نیم نگاهی به صورت کس انداخت. در چشم هاش سکوت غمناک خاصی بود. کمی بعد دین دوباره شروع به صحبت کرد : ممکنه مجبور شیم از هم جدا شیم.

کس با تعجب به سمتش برگشت : برای چی؟

دین دیگه نگاهش نمیکرد. چشم هاش رو بسته بود و دوباره سرش رو به دیوار تکیه داده بود. : فعلا اینجا امن هست. ولی شاید...

کس اخم با نگاه نافذش به دین خیره شده بود، هرچند دین نمیدید ولی امیدوار بود بتونه سنگینیش رو حس کنه. : من جایی نمیرم. هر جا بخوای بری همراهت میام.

دین جواب حرفش رو نداد. کس متوجه نمیشد. دین هرجایی که با هم میرفتند کس رو به دردسر می انداخت. شاید این بهتر بود. اشتباه کمپ چیتاکوا نباید تکرار میشد.

کس منتظر ادامه حرف دین بود ولی مشخص بود که بحث برای دین تمام شده هست. چون فقط گفت : استراحت کن کس. روز طولانی ای بود.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now