Part 30

275 41 6
                                    


قرص های جدیدی که دین بهش میداد بهتر دردش رو اروم میکرد ولی در عوض مدام بین خواب و بیداری بود.

کس کلافه و درمانده بود. بدون قرص ها نمی تونست ادامه بده و با خوردن این قرص ها هر بار در هانت دین رو به خطر می انداخت.

نمی دونست باید چکار کنه. نمی خواست مدام شرایط رو برای دین سخت کنه. ولی شاید هنوز فایده ای هم داشت. دین این طور فکر میکرد و کس همیشه به دین ایمان داشت. دین از کس خواسته بود کنارش باشه. همه چیز رو رها کرده بود تا کس رو پیش خودش نگه داره و این برای کس کافی بود تا با تمام توانش بجنگه تا کنار دین بمونه.

حتی اگر تنها کمکی که به دین میکرد، بوسه ها و اغوش های شکسته ی نیمه شب ها بود که دین رو سر پا نگه داشته بود.

***

کابوس های دین مدام بدتر میشد. خستگی و استرس فقط عصبانیت دائمیش رو بدتر میکرد. 

کس سعی میکرد تا حد ممکن بهش کمک کنه. شب هایی که دین رو بعد از کابوس هاش در اغوش گرفته بود، بوسه هایی که میدونست دین بهش نیاز داره و هر بار که میذاشت دین اون طور که میخواد بدنش رو لمس کنه، باعث میشد حس کنه هنوز میتونه به دین کمکی کنه.

نیمه شب کس از خواب بیدار شد. سمت دیگه ی تخت خالی بود.

کس : دین ؟

ولی دین در اتاق نبود.

کس با ترس از جاش بلند شد و خنجر و تفنگش رو برداشت. حدس میزد که دین باز هم بیرون رفته باشه.

دین رو صد متر دور تر زیر یکی از درخت ها پیدا کرد. به اطراف نگاهی انداخت و بازوهاش رو دورش گرفت. شب خیلی سردی بود و نمی دونست دین از کی اونجا نشسته.

دین با دیدنش سرش رو بالا اورد و اخم کرد : برگرد داخل اتاق کس.

کس : با هم میریم.

دین : تنهام بذار...

کس جلو تر اومد و روی یکی از سنگ ها نشست. به اخم دین و حرفی که زده بود توجهی نکرد. بعد از کمی سکوت اهسته پرسید : همون خواب همیشگی؟

دین هیچ وقت نگفته بود کابوس هاش چی هست ولی کس بار ها صدای فریاد دین رو شنیده بود که سم رو صدا میزد.

دین صداش رو بالا برد : همون خواب لعنتی همیشگی!

دین بطری مشروبش رو از کنار سنگی که روش نشسته بود برداشت و چند قلپ دیگه خورد. مثل هر شب باز مست کرده بود. سکوت بینشون طولانی شد.

دین با صدای شکسته زمزمه کرد: این حقش نبود... من باید ازش مراقبت میکردم... من باید الان جای اون باشم... این وظیفه ی من بود!

کس : دین ....

دین صداشو بالا برد: حقیقته! من باعث شدم اون بره. باعث شدم دنیا به اینجا برسه!

داشت حالا با تمام قدرت فریاد میزد. بغض گلوی کس رو می فشرد.

دین : احمق بودم! فکر می کردم دارم کار درست رو میکنم!

دین نفس نفس میزد. دستی توی موهاش کشید و اشفته و بیقرار از جاش بلند شد.

دین : فکر میکردم این قدرت اختیار من هس! ولی اشتباه کردم!

کس از جاش بلند شد و به سمت دین رفت : انتخاب حق تو بود دین. توی این شرایط تو فقط بازی داده شدی. مقصر نبودی-

دین ناگهان با چشمانی که ازش اتش می بارید به کس نگاه کرد : تو می دونستی! می دونستی اخرش این میشه!

کس سرش رو تکون داد : ... دین ...

دین جلو اومد : می دونستی انتخاب اشتباهی هست! ولی جلوم رو نگرفتی! بهم نگفتی این نتیجه ش میشه!

و با دست به اطرافش اشاره کرد

کس : سعی کردم بگم... اما تو هیچ وقت به حرفام-

دین در صورتش فریاد زد : کافی نبود! به اندازه کافی سعی نکردی!

دین داشت می ترسوندش. کس یک قدم عقب رفت : دین تو مستی...

دین شونه های کس رو تکون داد : معلومه که مستم! لعنت بهت کس! لعنت به تو و تمام اون فرشته ها !

و بعد کس رو به عقب هل داد. کس تقریبا تعادلش رو از دست داد

دین سرش رو تکون داد. چشماش رو بست و با صدای شکسته گفت : تنهام بذار کس!

و بعد به سمت انبوه درخت ها رفت و از دید کس محو شد.

کس بغضش رو فرو داد. قلبش در سینه هزار بار از نو میشکست. دین راست میگفت. مقصر بود. بیشتر از هر کسی دیگه. نتونسته بود جلوی بهشت رو بگیره. نتونسته بود جلوی شکنجه هاش تاب بیاره. گذاشته بود اون رو بشکنن. گذاشت بود تبدیل به مهره ی بازی اونها بشه. نتونسته بود زودتر نقشه ی بهشت رو به دین بگه. به خاطر این که قوی نبود بهشت تونسته بود دوباره گیرش بندازه و شستشوی مغزیش بده. سم رو از اتاق ازاد کرده بود در حالی که میدونست سم چه کاری خواهد کرد. باعث شده بود پایان دنیا رقم بخوره. اگر زودتر از بهشت فاصله میگرفت ... اگر زودتر به دین گفته بود.. همه ی این نابودی ها قابل اجتناب بود.

به دین حق میداد اون رو مقصر بدونه. و دین حتی هنوز تمام ماجرا رو نمیدونست. چطور میتونست بهش بگه.

سنگینی این حقیقت ناگفتنی روی سینه ش، خرد کننده بود.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now