Part 76

169 31 11
                                    


نیمه شب پارکر دوباره جلوی در کابین کس ایستاده بود. نمیخواست بازم دردسر درست کنه ولی این سومین شبی بود که اصلا نمیتونست بخوابه. باید کستیل رو میدید.

با اضطراب و دو دلی دستی به چشمای خسته ش کشید و بعد چند ضربه ی اهسته به در زد : کستیل ؟ منم، شوهی ...

با اینکه نور ضعیف شمع از داخل به چشم میخورد ولی هرچه صبر کرد در باز نشد. دلشوره ی بدی امشب سراغش اومده بود. کس این مدت مدام بهش سر میزد ولی امروز اصلا خبری ازش نبود. باید هر طور بود با کستیل حرف میزد. دیر وقت بود ولی این تنها چیزی بود که میتونست در این وضع کمی ارومش کنه. شاید خودخواهانه بود ولی راه دیگه ای به ذهن اشفته ش نمیرسید. این چند روز سعی کرده بود جوری به تنهایی از پسش بربیاد ولی فقط وضع داشت بدتر میشد. حس میکرد چیز زیادی با جنون فاصله نداره.

دوباره و این بار محکم تر در زد. با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت. کمپ تاریک و در سکوت محض بود.

ولی در این بار هم باز نشد. نمی تونست تا فردا صبر کنه. نمی خواست بی اجازه وارد بشه ولی حالا ترس دیگری هم به سراغش اومده بود. میترسید برای کس مشکلی پیش اومده باشه. کس گفته بود امشب هم بهش سر میزنه ولی نیومده بود. کس هی وقت قولش رو فراموش نمیکرد.

اهسته دستگیره ی در رو چند بار تکون داد و قفل فرسوده ی در باز شد.

پارکر : کستیل ...؟ کستیـ ...

وقتی چشمش به کستیل افتاد نفسش بند اومد. کس روی زمین در تاریکی نشسته بود و به کناره ی تخت تکیه ی زده بود.

با ترس و عجله خودش رو بهش رسوند و شونه هاش رو گرفت : کستیل ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ حالت خوبه؟

ولی کس هیچ واکنشی نشون نمی داد. پارکر با ترس کمی تکونش داد : کستیل ؟!

با وحشت دستی در موهاش کشید و به اطراف نگاه کرد. روی زمین چند قوطی نارنجی رنگ قرص و دو بطری خالی مشروب افتاده بود. چند قرص سفید هنوز روی زمین پخش بود

پارکر با وحشت دوباره به کس نگاه کرد. کس حرفی نمیزد ولی نگاه ماتش بدجوری می ترسوندش. دقیقا شبیه بار قبل بود که اون رو در کابین پیدا کرده بودند. باید به کسی خبر میداد!

پارکر چند ثانیه ی طولانی فکر کرد. تمام اون قرص ها و مشروب ها ... دارو هایی که میلر اون شب به کس تزریق کرده بود... همه چیز جلوی چشمش تکرار میشد. کس مریض بود و به کمک نیاز داشت. بار قبل دین از این که بهش خبر نداده بودند بدجوری عصبانی شده بود. مشخص بود که می دونه مشکل چیه و کستیل براش خیلی مهم بود! باید بهش خبر میداد!

پارکر: کستیل! یکم صبر کن! الان کمک میارم! باید به ریس بگم!

از جاش بلند شد و با عجله به سمت در رفت که صدای ضعیف کس رو شنید : شوهی...

پارکر دوباره برگشت و کنارش زانو زد . کس به سختی نگاهش رو روش متمرکز کرد و سرش رو تکون داد.

پارکر وحشت زده اونجا موند. چرا نمی خواست به دین خبر بده؟

پارکر : اخه چرا نه ؟ چرا به رئیس نمیگی؟ اون باید بدونه !

کس فقط با دستای لرزان گوشه ی استین پارکر رو گرفت. بدجوری نفس نفس میزد. پارکر میدید که هر لحظه ممکنه از حال بره : پس بابی! باید بهش خبر بدم!

کس دوباره سرش رو تکون داد. صورتش از درد در هم رفت و نفسش حبس شد.

پارکر با دستپاچگی از جاش بلند شد. اونجا موندن بیفایده بود. کاری از دستش بر نمی اومد. باید سریعتر دنبال کمک میرفت. این بار بدون اینکه به عقب نگاه کنه با تمام سرعتی که می تونست از کابین بیرون دوید. نمی دونست باید چکار کنه. کس ازش خواسته بود به دین و بابی نگه و حقیقتش این بود که پارکر به هیچ کدوم اعتماد نداشت. دین با کس بدرفتاری میکرد و بابی جریان مریضیش رو از همه حتی پتریس مخفی کرده بود. تنها کسی که این وقت شب بهش اعتماد داشت تا به کس کمک کنه ناتالی بود.

با پاهایی که به سختی جلو می بردش با تمام سرعت ممکن خودش رو به کابین ناتالی رسوند

پارکر : نت ! در رو باز کن! خواهش می کنم.

در به سرعت باز شد و ناتالی خواب الود ولی نگران بیرون اومد : چی شده !؟

پارکر نفس بریده گفت : کستیل ... حالش خوب نیست... به کمک احتیاج داره ... خواهش می کنم!

ناگهان ناتالی دیگه خواب نبود. با عجله پشت سر پارکر شروع به دویدن کرد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now