Part 91

187 34 74
                                    


کابین کس سرد و خالی بود. انگار مدتی بود که کسی در اونجا نبوده. ناتالی سریع به سمت کابین دین رفت. تنها جایی بود که احتمال میداد کس رو بتونه پیدا کنه.

چند بار محکم به در کوبید تا بالاخره صدای دین رو از پشت شنید که بلند و عصبی داد زد: الان وقتش نیست ریزا! گفتم بعدا با هم حرف می زنیم!

ناتالی : من هستم دین! در رو باز کن!

با این حرف در بلافاصله باز شد و دین در شکاف باریکی که باز نگه داشته بود پدیدار شد. صورتش رنگ پریده و موهاش اشفته و بهم ریخته بود. از چشماش مشخص بود که مدتهاست پلک بر هم نذاشته.

ناتالی در رو هل داد تا باز ترش کنه و دین خسته تر از اون بود که مقاومت کنه و اجازه داد داخل بشه. ناتالی حس میکرد وارد حریم خصوصی شده. دین اصلا در وضعی نبود که بتونه ازش سوال بپرسه. کاملا گیج و سردرگم به نظر میرسید.

نگاهی به اتاق انداخت و  با دیدن پیکری که روی تخت افتاده بود ، ترس مثل اب یخ روی سرش ریخته شد.

فقط بیصدا زمزمه کرد‌: نه ... نه نه نه ....!

به سمت کس دوید و دستش رو روی پیشونی کس گذاشت . میخواست وضعیتش رو بررسی کنه. ماسکی روی صورت رنگ پریده ی کس بود و کس هیچ حرکتی نمیکرد. صدای نفس های سختش قلب رو چنگ میزد. 

دین خسته و درمانده گوشه ای ایستاده بود و بی صبرانه بهش نگاه میکرد. اون هم انگار هنوز در شوک بود. با صدای گرفته ای گفت : حتی چشماش رو باز نکرده...

ناتالی سرش رو برگردوند تا حرفی بزنه ولی با دیدن دستمال های خونی روی میز کنار تخت تمام کلمات از ذهنش پاک شدن.

می خواست سر دین داد بزنه که چرا گذاشتی؟ چرا گذاشتی از گریسش استفاده کنه و بازم بیشتر به خودش صدمه بزنه. ولی می دونست اگر خودش هم اونجا بود نمی تونست جلوی کس رو بگیره. پارکر توی این مدت برای کستیل خیلی مهم شده بود. انگار کس خودش رو موظف می دونست ازش مراقبت کنه. هرچند شکی نداشت که برای هر کدوم از افراد کمپ هم چنین کاری میکرد. ولی پارکر فقط یه پسر جوون با شرایط روحی خیلی بد بود و در این مدت به کس خیلی وابسته شده بود. پارکر به خاطر کس زخمی شده بود و ناتالی می فهمید کس به خاطر این موضوع چقدر احساس گناه میکنه.

نیم نگاهی به سمت دین انداخت. میدید که اون هم حالا احساس گناه میکنه. اگر این نقشه ی بدون فکر دین نبود الان کس به این روز نمی افتاد

دین نزدیک تر اومد و با صدای شکسته ای گفت : چه بلایی داره سرش میاد؟

ناتالی دستش رو از روی سر کس برداشت و نفسش رو بیرون داد: استفاده کردن از گریسش به جسمش اسیب زیادی زده... داره ... اون داره می میره...

دین حس کرد پاهاش شل شد :نه ... کس نمی تونه! نباید...! گفتی شاید بتونی کمکی کنی!

ناتالی چشماش رو بست و سری تکون داد. اهسته ملاف روی بدن بی حرکت کس رو مرتب کرد: اون شب بهت گفتم هیچ چیزی قطعی نیست. حتی درست نمیدونیم چرا گریسش به جسمش اسیب میزنه!

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now